<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Tuesday, December 26, 2006

16. 


بازی بازی من هم بازی

مازیار خان دمت گرم که ما رو هم قاطی بازی آدم بزرگها کردی. این مامانمون که بی معرفت نکرد یکم پارتی بازی کنه. همون مگه اینکه ما مردها خودمون به فکر خودمون باشیم.

اون چیزهایی هم که شما از من نمیدونید و خودم هم تا همین چند وقت پیش نمیدونستم و تازه یاد گرفتم اینا هستند:

... من نمیدونم چرا وقتی مامانم منو میذاره جلوی این شیشه درازه مامانم دوتا میشه یکی اون که جلومه یکی هم اونکه پشتمه. صداش از پشتم میاد ها ولی نمیفهمم چرا جلوم هم دیده میشه. هر چی هم میخوام اون جلویی رو بگیرمش نمیشه ولی پشتی رو میشه چنگ بزنم. آخه یکی نیست بگه آزار دارید بچه رو دچار مشکلات فلسفی میکنید.

... آی کیف میده ته شیرم رو تو دهنم نگه میدارم بعد با دهنم صداهای باحال مثل شیشکی که در میارم همه شیره میپاشه به سر و صورت خودم و مامانم. تفیش که میکنم خیلی مزه میده. بابام میگه تقصیر خودشه که بهم این کارها رو یاد میده.

...من نمیفهمم چرا انگشتهای من و بابام و مامانم با هم فرق داره. هر چی هم نگاه میکنم نمیفهمم چرا. شبها انقدر با انگشتهای یکمون ور میرم تا خسته میشم و میخوابم.

...انقدر حال میکنم صبحها ساعت چهار مامان و بابام رو با یه مشت به صورت و یه چنگ از دماغشون بیدار میکنم. تازه اگه کم توجهی کنند چنان فریادی سرشون میزنم که یادشون نره اینجا رییس کی ه.

...من از یک ماهگی تا الان همون یه لیتر شیر رو در روز میخورم. روی در شیرم نوشته از چهار ماهگی باید انقدر بشه ولی خوب من هم عین مامان و بابام با شکمم تعارف ندارم. فقط اون اول ها چون دلم جا نداشت هر نیم ساعت یه بار شیر میخواستم حالا چون به مامانم یکم تخفیف دادم کمتر شیشه بشوره، شده هر سه ساعت.

...من از این مامانم صبحها خیلی شاکی میشم وقتی اون بندهای آغوشی رو بهم میبنده. کلی هم سرش داد میزنم ولی خب عوضش بعدش میبرتم بیرون از دلم در میاره.

...من عین مامانم پرحرفم و عین بابام لجباز. اینو خودشون میگند ها.

اِ بیشتر از پنج تا شد؟ تازه کلی کارهای دیگه هم میکنم ولی مامانم چون اینجا رو برای دل خودش باز کرده نیمذاره بیشتر حرف بزنم.

من تازه فقط همون یه دوستم مازیار رو اینجا دارم حالا بعدن که دوستام بیشتر شدن میام بازی دعوتشون میکنم.

بعدن نوشته شده: مامانم فکر کرد عکس قبلی به این پست نمیاد اینه که عوضش کرد و به جاش این یکی رو گذاشت که بامزه تر باشه.

Thursday, December 07, 2006

15 


سام مریضم

سلام مامانی.

چی شد یهو؟ چرا از دیروز ریختی به هم؟ مامان چی خوردی یا دستت رو کجا مالیدی که اینطوری دلت زیر و رو شد؟

خانوم مربی هم گفت از چشمات معلومه که مریضی. گفت اگه حالت خوب نبود بهم زنگ میزنه که بیارمت خونه. هنوز که خبری نیست فکر کنم بهتر شدی.

میدونی بعضی وقتها میمونم اینکه دارم برات از لحظه های بزرگ شدنت مینویسم اصلن برای تو ارزشی داره یا اینکه همش برای خودم ه و آینده که هر وقت دلم گرفت یا برای این روزهات تنگ شد برگردم و بخونمشون.

شاید روزی که خودت پدر شدی بفهمی بزرگ شدنت و داشتن فرزند چه مزه ای داره. پس اینها میمونه برای من تا به ابد از خوندنش لذت ببرم.

دیروز برای اولین بار واقعن ترسیدی. داشتیم با هم از خرید برمیگشتیم که یه سگ از یکی از خونه ها پارس کرد. چنان از جا پریدی که دلم لرزید. البته من هم کم نترسیدم اما برای تو اولین تجربه بود. این هم یه روی زندگی ه عزیزم.

پسر گلم ترس و مریضی رو تجربه کردی. چیزهای بد دیگه ای هم هستن که باید ببینی ولی بدون زندگی با همین خوبی و بدیهاش هست که معنی پیدا میکنه و ارزش خوبی ها رو وقتی قسمتهای تلخ زندگی رو دیدی بهتر میدونی.

نگران نباش برای فراموش کردن دلتنگیهات و بدیها میتونی روی من و بابایی تا زنده هستیم، حساب کنی. فقط میتونم برات آرزو کنم قسمتهای شیرین زندگیت از لحظه های زشتش بیشتر باشه.


این روزها رو دوست داشتم با عزیزانمون قسمت میکردیم، لذت و شادی بودن تو رو؛ اما حیف که همش میگذره و اونهایی که دوستشون داریم کنارمون نیستن. امیدوارم هیچ وقت چیزی از محبتت به اونهایی که ریشه ما هستن کم نشه بابت این فاصله.

Friday, December 01, 2006

8 


سام عزیزم سلام.
پسر امروز چهار ماهه شدی. برای خودت مردی شدی.

اون موقع ها که هنوز تو دل من بودی بابایی میگفت پسرمون الان صفر سالشه. فکر کن الان از خیلی ها بزرگتری.
امروز که بیدار شدم دیدم داری با اون دو تا چشمای قشنگت من رو تو خواب نگاه میکنی. دلم ضعف رفت برای اون نگاهت.


پسرکم تو این ماه که گذشت کلی تغییر کردی و رشد کردی. دیگه هر چی که نظرت رو جلب کنه با دست میگیریش. جالبه که تا ازش خسته میشی میندازیش زمین و هر کاری هم بکنیم دیگه حاضر نیستی نگاهش کنی.
از دو تا کتابی که داری خوشت میاد و با دقت به خوندن من گوش میدی و عکسهاش رو نگاه میکنی.
قلت زدن برات انقدر راحت شده که تا میذارمت روی تخت یا زمین در کمترین زمان ممکن برمیگردی.
میدونی بهترین قسمت روز برام وقتی هست که صبح میارمت کنار خودمون تا اولین شیر صبحگاهی رو بخوری؛ و وقتی هست که میام دنبالت و تورو میگیرم تو بغلم و فشارت میدم؛ و شب که تو بغلم با آرامش میخوابی.


دیگه تو وانت میشینی و سعی میکنی قطره های آب رو با دستات بگیری. تا دوش رو میاریم طرفت چشمات رو میبندی انگار میدونی قسمت سخت شامپو زدن موها شروع میشه.
با عروسکهات حرف میزنی و با من و بابایی هم گاهی اختلاط میکنی.
حسابی قلقلکی شدی و حتی وقتی پوشکت رو عوض میکنم حسابی برامون میخندی.

میدونی من به خودم میبالم که همچین پسری دارم. خیلی خوبی. خیلی.


Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online