<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Wednesday, July 18, 2007

41. 


الان که این پست رو می نویسم به احتمال خیلی زیاد از استخر برگشتی، ناهارت رو هم خوردی و کنار بقیه دوستات تو اتاق استراحت تون با پرده های کشیده در سکوت خوابیدی.

تصمیم داشتم تو این یه سال اول تعداد پستهای اینجا رو چهل و یکی بکنم که بشه اندازه هفته هایی که تو دل من بودی. پس این آخرین تو سال اول هست و بعدش هم تا هر جا که شد ادامه میدم.

بهت بوس دادن یاد دادم و هر وقت ازت بوس میخوام سرت رو میاری طرفم تا هر جایی از کله و لپ و ... که نصیبم شد یه ماچ آبدار بکنم.

انقدر انرژی داری و انقدر از در و دیوار بالا و پایین می کنی و انقدر با صدای بلند می خندی و سر و صدا میکنی و همیشه صدای حرف زدن و آواز خوندنت میاد که موندم با این کم غذاییت از کجا نیرو داری!
ببین سام بیا یه لطفی بکن و شروع که به غذا خوردن منظم. باور کن دیشب که خوب خوردی هم خودت بهتر خوابیدی هم من و اینجوری هر دومون امروز سرحال تر بودیم.

عاشق این هستی که دکور خونه رو مدل خودت بچینی. باید کاسه های نقره من تو هم باشند و زیر لیوانی ها هم برعکس توشون! در سطل اتاقت باید چپکی روی جاش باشه. پایه وب کم کلن زیادی هست و بهتره وسط اتاق پرت بشه. عکس عروسی ما هم بهتره پرت شه پشت کتابخونه. کتابها هم وسط اتاق باشند بهتره. تلویزیون هم خاموش باید باشه یا اینکه هی خاموش روشن بشه. قابلمه ها هم بیرون از کابینت دم دست ترند و...


هر چی بزرگتر میشی بودن باهات لذت بخش تر میشه. دیگه یکی از بزرگترین تفریح هام تو رو حموم کردن ه البته باید بابایی رو قال بذاریم اینجور مواقع!

آواهات روز به روز کامل تر میشه و بیشتر و بیشتر شبیه به کلمه ها میشه. دیروز بای بای رو کامل ادا کردی و خیلی وقتها هم بعضی کلمه ها رو درست میگی.

من موندم از کجا نای نای یاد گرفتی که با هر آهنگی که خوشت بیاد دم میگیری و خودت رو تکون میدی و سرسری میکنی. یه سری کارهام میکنی که فکر کنم تو مهد یاد گرفتی. دستت رو میذاری رو دهنت و خودت و عقب و جلو میکنی و بعدش دو تا دستت رو میبری بالا و بانزای-هورا میکنی.

بابایی از چند روز پیش که تو دست میزدی و من برات ادای رقصیدن در می آوردم و تو غش میکردی از خنده میگه این بامزه ترین کاری ه که شما دو تا میکنید و تا میرسه خونه میگه برای سام برقص!

پسر، دایی نادر و مامانی دارند برای تولدت میاند. فکر کن ما تو این پنج سال نتونستیم دایی نادر رو راضی کنیم یه سر بیاد به ما بزنه حالا تا گفتیم برای تولد سام بیا اومد. مامانی میگه دلش خیلی برات تنگ شده. فکر کنم تعطیلات بهمون خوش بگذره.

کتاب خوندن و توپ بازی و تازگیها گرگم به هوا بازی کردن با من بهترین بازیهات ه. بعضی اوقات انقدر دور میز و کاناپه چهار دست و پا یا ایستاده میچرخی که خودت خسته میشی و دراز میکشی و پاهات رو میدی هوا استراحت میکنی!


گاهی هم که خیلی خسته میشی و دیگه نمیدونی چی کار کنی از اون گریه الکی ها راه میندازی که یکم لوست کنیم.

همچنان از روروک خوشت نمیاد و بیشتر از چند دقیقه توش بند نمیشی.

موقع ظرف شستن من هم میایی کنار من وایمیستی و با تعجب نگاه میکنی.
اصولن از بودن تو دست و پای من وقتی تو آشپرخونه ام خیلی خوشت میاد.

یکشنبه بعد از چند وقت هوا باز شد و با بابایی رفتیم استارباکس و تو هوای آزادش نشستیم. من و بابایی قهوه خوردیم و شما هم سنه با آب میوه پاکتی که چند روزی هست یاد گرفتی با نی بخوری و خیلی هم بهت میچسبه انگار.

اول این ماه هم که رفتیم تولد فراز. تو اول که رسیدیم یکم از سر و صدای بچه ها ترسیدی که خیلی عجیب بود چون تو ایران وقتی مهمونی میرفتیم از این بیشتر سروصدا بود و کلی کیف میکردی.
بعد اما کم کم یخ هات باز شد و آخر شب دیگه نمی خواستی برگردیم.

چهار تا دندون داری که باهاش گازهای اساسی میگیری. بعضی وقتها فکر میکنم گوشت و عصب رو با هم از جا میکشی بیرون با فشاری که با دندونات میدی. مامان جان کم کم باید یاد بگیری که برای ابراز محبت بوس میکنند نا اینکه گاز بگیرند.
ناز کردن هم یاد گرفتی اما از اونجایی که هیجان تو سر و صورت زدن بیشتره اگه خیلی بخواهی محبت کنی ترجیح میدی خشن تر بشی!

امروز هوا خوبه و بابایی هم یکم دیر میاد برای همین صبح برات یه دونه آب سیب و هویج و دو تا سنبه گذاشتم تو کیف مهدت تا بعد از مهد اگه بارون نگرفت بریم پارک و وان وان سن(هاپو) مردم رو ببینیم و به جوجوها هم غذا بدیم.

Tuesday, July 03, 2007

40. 


درست ده دقیقه مونده به آخرروز اول یازده ماهگتی اینو مینویسم برای تو که با همه کوچیکی، یه مرد که نه یه انسان بزرگی برام.

عزیز، بهترینم، عسلترین شیرینی دنیام
فرشته کوچولوی من:

من چطور این نگاههات رو تاب بیارم موقع غمگینی من وقتی اینطور بهم خیره میشی؟

چطور و از کجا اینهمه درک میکنی مادرت رو و از کجا اینهمه محبت رو با نوازشهات و بوسیدنهات بهم میدی؟

پسر تو از کجا این همه بزرگی و فهم رو آوردی که تو هر موقعیت تازه غافلگیرم میکنی. از کجا اینهمه میفهمی؟

به خودم میگم اشتباه میکنی. اون فقط یه بچه است اما وقتی میبینم همه جا همراهمی تو همه شرایط باهام میسازی و وقتی از همه جا بریدم خودت رو بهم میرسونی و بغلم میکنی چطور فکر کنم که بچه ای؟

پسر دوست ندارم زود بزرگ بشی. میخوام تا میتونی کودکی کنی.

من یازده ماهه که مادرم. مونم این همه عشق چطور تو روح و دلم جا شده.


Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online