<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Wednesday, August 01, 2007

Happy 1st Birthday 


حواست هست پسر؟ دیگه وقتی کسی میپرسه بچه تون چند وقتش ه باید بگم یه سال. یعنی واحدش از ماه به سال عوض شد! خب من ذوق کردم مامان جان میدونی آخه این اولین باره که مامان یه بچه تو تولدش بودم!

تولدت مبارک

اما از تولدت:

1. اول صبح بابایی تصمیم گرفت که این روز خاص تر از اونی هست که بره سر کار.
2. وقتی هنوز خیلی صبح زود بود بابایی با کلی ماچ بیدارت کرد و التماسهای من رو که هنوز زوده بذار بخوابه با یه "امروز تولدش ه" و" تو چی کار داری به ما پدر و پسر" و ذوق فراوون جواب داد.
2.دایی نادر و مامان هم که از ایران اومدند فقط برای اینکه تنها نباشیم.
3. تا الان 55 تا تبریک تو وبلاگ من برات اومده. مامان فخری، عمه شهلا و نگار، عمه شهین و سحر، خاله مهناز و الناز و النوش و یه روز قبلش مامان سرور از ایران زنگ زدند. امروز هم خاله فریبا و عمو برایان تلفن کردند. دایی ممد هم دیشب زنگ زد. چند تا از عمو و خاله ها هم تو اورکات تبریک گفتند.
4.کلی کادوی نقدی و جنسی گیرت اومد.
5. دایی نادر همه بادکنکها رو باد کرد برای همین یکم دلش درد گرفته بود.
6. برات خونه رو تزیین کردیم که یکم رنگ و روی تولدانه بگیره.
7.برعکس همه بچه ها که روز تولدشون بد اخلاق میشند خیلی هم خوش اخلاق بودی.
8. بابایی موهات رو ژل زد و کلی خوش تیپ‌تر شدی.
9. به سلامتی‌ت نوشیدیم.
10.برای اولین بار با یه قر درست وحسابی ایرانی و یه بپر بپر با موزیک خارجی رقصیدی.
11. میخواستیم بریم یه رستوران شام بخوریم ولی دیدیم اینکه خونه بمونیم بیشتر خوش میگذره و تو هم راحتتری برای همین قورمه سبزی درست کردم برای شام که از همیشه خوشمزه‌تر شده بود.
12. همگی کلاه بوقی گذاشتیم سرمون.
13.همه جا رو زیر پا گذاشتیم اما یه دونه شمع شماره یک پیدا نکردیم که کیکت خوشگل بشه برای همین یه دونه گذاشتیم به نشونه یک سالگیت.
14.اون کاغذ رنگی رو که باید موقع فوت کردن شمع رو کله تو باز میکردم از بس بهش ور رفتم زودتر زدم تو کله دایی نادر.مامان انگشتش وقتی اومد تیکه شمع رو از روی میز برداره سوخت. مامان با پاشنه کفش رفت رو پای من و انگشتم له شد. همگی فکر کردیم این اتفاقات رو به فال نیک و برآورده شدن آرزوی سلامتی و خوشبختی تو بگیریم. درست مثل همیشه که وقتی اتفاق بدی تو مراسم شادی میفته به فال نیک میگیریم.
15.بابایی انقدر ذوق کرده بود و انقدر شاد بود که من تو عروسی خودمون هم انقدر شاد ندیده بودمش.

خوش گذشت.
از امروز من مادر یه پسر یک ساله هستم.



Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online