<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Saturday, March 29, 2008

55. 


فکر کنم کم کم وقتش ه که دیگه دست بردارم از تعجب کردن و ذوقزده شدن از هر کار جدیدی که میکنی یا هر کلمه ی جدیدی که میتونی تا حدودی اداش کنی یا فهمیدن حرفهایی که قبلن بهت نگفته بودم و فکر میکردم متوجهش نشی و حالا کاملن درکش میکنی یا بازی های جدیدی که اختراع میکنی یا به یادآوردن خاطراتی که فقط یکبار تکرار شده و بر اساس موقعیت یادت میاد یا ...
یا کلن از توانایی های جدیدت.

از کدومش برات بنویسم که هر روز سرشاری از نوآوری و کشف قسمتی دیگه ای از دنیا.

شاید یکی دو هفته ای بیشتر نباشه که دست برداشتی از عصبانیت وکج خلقی وقتی میخواستی حرفی بهمون بزنی یا چیزی میخواستی و ما متوجه نمیشدیم. یواش یواش داری یاد میگیری کلمه ها رو تا حدی بیان کنی و با ایماء واشاره بهمون منظورت رو میفهمونی. اما هنوز هم وقتی میخواهی یه کاری بکنی و نمیتونی بعد ازکمی حوصله ات سر میره و لجت میگیره و با پرتاب کردن چیزی که دستت ه خودت رو آروم میکنی. راستش نمیدونم باید بذارم به همین رویه ادامه بدی تا استرست خالی بشه یا اینکه سعی کنم این رفتارت رو جایگزین کنم با روش دیگه ای برای آروم شدن.

به طرز عجیبی به پستونکت وابسته شدی و من همش خودم رو سرزنش میکنم که چرا زودتر ترکت ندادم. وقتی یکی دو ماه پیش توی مهد شروع کردند به کنار گذاشتن ش اوایل عصبی میشدی اما حالا میدونی که اونجا قرار نیست پشتونک توی دهنت باشه و شرایط رو قبول کردی. اما همین که عصرها من رو میبینی ازم میخوای که "اوشابوری" رو از توی کمدت بهت بدم. توی خونه هم وقتی میخواهیش کافی ه به بالای کمدت اشاره کنی تا من بفهمم وقتش ه.

دیروز عکس عروسی ما رو نگاه میکردی و بالاخره فهمیدی اونی که بغل بابایی ایستاده بی تاست! همون موقع بهت یاد دادم بگی عروس دیشب هم به بابایی عکس خودش رو نشون میدادی و میگفتی عروس. من رو هم نشون میدادی و میگفتی عروس. حالا هر کاری میکنم که داماد رو هم یاد بگیری دیگه فایده نداره و هر دومون عروس شدیم.

بامزه ترین چیزی که میگی"اوهایوگوزایماسو"-صبح به خیر- ه یه چیز عجیبی میگی که خودت هم نمیفهمی و دو تایی میزنیم زیر خنده. نمیدونم شاید هم عمدن میخوای من رو سرکار بذاری تا کمی تفریح کنیم. از تفریح گفتم. هنوز هم به چیزهای الکی غش غش میخندی. مثلن دیروز توی ماشین که از مهد برمیگشتیم من با یه آهنگ موها و سرم رو با مسخره بازی تکون میدادم تو هم اون پشت غش کرده بودی از خنده. ماشینهای بغلی هم نگاهمون میکردند و میخندیدند.

سرسره بازی و ماشین یا قطار رو روی ریل و جاده های اسباب بازی حرکت دادن بازی ه مورد علاقه ی این روزهات ه.

چیزهای همرنگ رو تشخیص میدی. هر چند هنوز به اسم نمیشناسی شون اما با اشاره کردن پشت سر هم به لباس نارنجی تنت با برچسب نارنجی روی یخچال و خمیر بازی نارنجی نشون میدی که میدونی اینها همرنگ اند.

مربی مهد میگفت تو خونه باهاش ژاپنی حرف میزنید گفتم نه گفت اما همه ی حرفهای ما رو میفهمه. توی خونه هم فارس رو متوجه میشی. با اینکه من سعی میکنم کلمه های مثل اسم حیوونها یا میوه ها یا بعضی کلمه های اصلی رو به هر دو زبون بهت بگم اما حتمن کمی بیشتر بقیه بچه ها برات طول میکشه تا بتونی کامل حرف بزنی.
لکلمه های فارسی که بلدی بگی شون: الو. سلام. بیا. مامان . بابا. بی تا. سام. عروس. گل. جوجو. هاپو. پیشی. ویز به جای زنبور.گولیگولی به جای کلید. ددر. رفت. حموم. آب.
کلمه های ژاپنی که بلدی اینها هستند: آریگاتو. اوی ده. یادا. مادا. اوهایوگوزایماسو. ای کو. بانانا. بوری به جای اوشابوری. وان‌وان. اُ واتا. هاتو. دُمو. دُزو و از همه مهم تر آن پان من.


Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online