<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Monday, June 30, 2008

60. 


وقتی مامان اومد تعطیلات تو هم شروع شد. راستش من هم دلم نمیومد همین مدت کوتاهی رو که کنار مامان بزرگت بودی به بهونه ی مهد رفتن و زبان یادگرفتن ازت بگیرم.
تولد دایی نادر بود و تو اون روز با اینکه حال زیاد مناسبی نداشتی اما مثل همیشه با خوش اخلاقی همراهیمون کردی.
از برنامه های دیگه ی ماه جون رفتن به تولد فراز بود که همراه مامان و نادر رفتی. طبق گزارش مامان اونجا در کنار بقیه بچه ها حسابی آتیش سوزوندی و خوش گذروندی.
نمیشه گفت که اون ماه شیطون بودی. یعنی راستش حالا که نگاه میکنم و با الان مقایسه میکنم به نظرم نمیاد اما خب مدارک زیادی وجود داره که ثابت میکنه در مواقعی که پا بده خوب مشغول میشی!
و البته فعالیت های فرهنگی مثل سابق در بالکن و در محضر گل و بلبل و یک عدد مامان بزرگ همچنان ادامه پیدا کرد.
و این هم یکی از خوش اخلاق ترین چهره هاته که معمولن بعد یه روزی که حسابی بهت خوش گذشته باشه-مثل همین عکس که بعد از یه رستوران به هم ریزون و یه کیک به سر وکله ی مامانت مالون ازت گرفته شد-میشه باهاش دیدت.

Tuesday, June 10, 2008

59. 


هوس کردم یه(به اینجا که رسیدم ازخواب پریدی دارو و شیر خوردی کلی گریه کردی، کنارت دراز کشیدم که باز بخوابی و خودم هم یه چرت ده دقیقه ای زدم!) داشتم میگفتم هوس کردم عکسهای امروز رو بذارم.

یه دفعه صبح دلم خواست امروز که کلاس نداشتم روبه کل تعطیل کنم و کنارتوباشم. باز با هم رفتیم پارک. همون کارهای همیشگی...

به هاتو(کبوترها) هاغذا دادیم؛
توپ بازی کردیم؛


فریزبی بازی کردیم؛


بعدرفتیم قسمت اسباب بازیها که توتمام مدت توپت رومیکشیدی و از سرسره پایین میومدی؛


یه عالمه هم بچه های مدرسه ای دیدیم که با ذوق براشون دست تکون دادی و باهاشون دوست شدی.
بعد هم اومدیم خونه و یه میگوی حسابی زدیم به بدن و تو همینجوری که anpanman نگاه میکردی خوابت برد.

Thursday, June 05, 2008

58. 



دیشب دوتایی "Hokey Pokey" خوندیم و رقصیدیم و تو هر بار آخر هر قسمت دو تا انگشتهای فسقلیت رو می آوردی بالا و پز آخرش رو میگرفتی و من و بابایی دلمون غنج میرفت از این ادا ت.

از دیروز ادا درآوردن با صورتت رو هم یاد گرفتی و ما رو کلی سرکار میذاری.

و آخر اینکه دیشب موقع عوض کردن تی شرت ت از دستم در رفتی و شروع کردیم دنبال هم تو اتاق و تو در یه لحظه از فرار هجوم بردی به سمت توری. توری با جاش در اومد و نقش زمین شد. بابایی با پیچ گوشتی پیچ ها رو باز کرد و در رو جا انداخت و همین شد که تو پیچها رو هم کشف کردی. بعد من رو مجبور کردی بغلت کنم تا دستت به تمام پیچهای بالای در برسه و بتونی مثل بابایی سفتشون کنی.

همین جوری خواستم بگم چقدر همون چند ساعت از شب دور همدیگه بهمون خوش میگذره و باور کن بیشتر به خاطر بودن تو ست.




Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online