<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Tuesday, September 15, 2009

77. 


خونه رو جمع کردیم. از تخت تو شروع کردیم که خیلی وقت بود میخواستیم بذاریمش کنار. اول موندی این کجا رفت بعد هی که ما بیشتر خونه رو خالی میکردیم هی ذره ذره غصه خوردی که کمد کجا رفت؟ میزمون کو؟ تلویزیون چی شد؟ به ماکرو اون که رسید دیگه تحملت تموم شد هی میگفتی به "دادر" بگو اینو برگردونه. نادر هم که کلن از رفتن ما و جمع کردن هامون دلش گرفته بود میگفت آخی کاش میذاشتی تا روز آخر باشه. من هم که دلم یه کمی گرفته بود نزدیک بود بزنم زیر گریه. بعد هم که یخچال رو نصفه شبی رد کردیم و تو صبح بیدار شدی دیدی نیست بد جور حرصت گرفته بود. ماشین بابا هم رفت و تو مونده بودی چه بلایی داره سرمون میاد که همه چیزمون رو داریم از دست میدیم. میدونی فکر کنم عین خودم باشی که وسایل برات قسمتی از روح زندگی میشند و مدل خودم بهشون علاقه داری. درست برعکس بابایی که وسایل براش فقط وسایلند و نه بیشتر.
وقتی اومدیم ایران و تو ماشین جدید رو دیدی انقدر ذوق کردی که انگار جای خالی همه ی اون از دست دادن هات رو گرفت. دیگه" آتاراشی کوروما" شد سمبل نجات ما از وضعیتی که احتمالن در ذهن کودکانه ی تو فلاکت بار بود.
کاش من هم بچه مونده بود و اوضاع به همین سادگی در ذهنم روبراه میشد.

Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online