<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Tuesday, November 24, 2009

80. 


خوابیدی روی زمین به پهلو و یه سری از گنجینه ی صندوق عقب ماشینت رو ریختی روی سرامیک ها و باهاشون ماشین بازی میکنی.
اینجوری بهت بگم که همه چیز رو ماشین و قطار و گاهی هواپیما میبینی. خیلی که بخواهی عمیق بشی به پهلو دراز میکشی و حرکت چرخها و بقیه اجزاش رو نگاه میکنی. این قضیه خیلی وقت ه که عادت شده و کم کم دارم باور میکنم که راه پدرت رو در خودروسازی ادامه بدی.
دستکش پشمی هم دستت کردی. مامان امروز برات خریده. روزی نیست که بیرون بره و برات یه چیزی نخره. الان هم منتظری که برف بیاد و بری برف بازی. هیچجوری راضی نمیشی درشون بیاری.
همچنان غذا خوردنت معضل ه. فعلن رو آوردی به یه جور بیسکوییت اصفهانی ه که توی تهران هم به سختی پیدا میشه، سیب زمینی و سوسیس پنیری که بهش میگی قلنبه. نه میوه نه گوشت نه نون نه برنج و نه هیچی دیگه. البته شیر هنوز سرجاشه و غذای اصلیت. شیشه رو هم ازت گرفتم اما فرقی نکرد حالا توی لیوان یا با نی میخوری.
حقیقت اینه که تا به حال اینهمه مستاصل نبودم در حل یه مشکل. هیچ مشاوره تخصصی و هیچ نصیحت دوستانه و هیچ قهر و تهدید و آرامشی هم جواب نمیده.
عین رویا میمونه برام که یه روز خودت بیایی طرف شیرینی یا میوه یا بستنی یا خورشت و پلو و ...بخواهی بخوری. شاید من اون روز رو دیدم.
بماند.


Sunday, November 01, 2009

79. 


همین حالا داری توی حموم آب بازی میکنی. تام رو هم بنا به تشخیص خودت که کثیف بود بردی که بشوریش با یه عالمه خرت و پرت دیگه. از اول نوزادیت عاشق آب بازی بودی.

دیشب مامان زنگ زد که با مامان فخری حرف بزنه ولی عمو برایان گوشی رو برداشت. همچین که شنیدی کی پشت خط ه پریدی و گوشی رو به زور ازمون گرفتی و با اون زبان نصفه نیمه باهاش احوالپرسی کردی. صدای عمو برایان هم میومد که داشت با تمام دانسته های ژاپنی و فارسیش باهات حرف میزد. بعد هم تا آخر شب هی گفتی بریم سوار هواپیما بشیم بریم خونه ی عمو برایان. تو که خونه شون رو ندیدی فکر کنم هتل توی دوبی رو فکر میکنی خونه شون باشه. شاید هم یه روزی شد که بریم آمریکا و تو حسابی اونجا کنار عمو برایان و خاله فریبا خوش بگذرونی.
اون چهار روز سفر دوبی فکر کنم بهترین دوران این سه ماه بود برات. البته سفر شمال کنار فامیل پدری من و سفر دوم به اصفهان کنار عمو جمال و عهد و عیالش با اون همه محبتی که بهت -بهمون دارند هم خیلی خوش گذشت.
همش آرزو میکنم حالا که از زندگی در جهان اول با تمام امکانات آموزشی و شرایط مناسبش برای رشد و پیشرفت محرومت کردیم حداقل اینجا انقدر از بودن کنار آدمهایی که انگار تنها سرمایه ی ارزنده ی توی ایران هستند لذت ببری و درس زندگی بگیری که جبران بشه.


پ.ن:حواسم هست که امروز اول نوامبر ه و تو یک ماه بزرگتر شدی.

Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online