<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Tuesday, December 11, 2007

48. 


درست وقتی اون بالا تیتر زدم چهل و هشت به نظرم اومد چقدر اینجا مثل خودت جوون ه و در اول راه. نمیدونم کی میتونی خودت سکان اینجا رو دست بگیری و از این نگاه و حرفهای مادرانه ‌ی من خلاص بشی. حتی نمیدونم به چه زبانی ادامه خواهی داد. اما از تصورت در اون سن و سال و اینکه روزی محصل بشی یا دانشجو یه لبخند پهن اومد روی صورتم.

میدونم که خیلی وقت بود که باید اون پست رو عوضش میکردم. باید به جای اون پست بیماری یه پست پر از شادی و انرژی مینوشتم درست مثل خودت تو همین روزها. اما تو میدونی و حتمن درک میکنی که مامانت شاید از سر تنبلی وقت نمیذاره برای نوشتن ازت.

میدونی اون دور روزی که بیماری به نهایت خودش رسیده بود و تو یا خواب بودی یا وقتی هم بیدار بودی تو بغل من بی حال می افتادی و یا تخت رو نشونم میدادی که باز بخوابونمت همش به خودم غر میزدم که چرا قدر روزهای پر انرژیت رو ندونستم. اون روزهایی که سرعت خرابکاری یا نه بازیهات از سرعت عکس العمل من بیشتره. اون وقتهایی که من دیگه هیچ انرژی برات ندارم و تو همچنان شاد و سرحال مشغولی. اما حالا خوشحالم که باز برگشتی به همون سام شاد و خوش خنده و پرجنب و جوش.
اما خودمونیم من به نظرم میاد از قبل از مریضی شیطونتر شدی!

میدونی بابایی چه کشفی کرده؟ میگه تو sense of humor داری!
وقتی میبینه به این خوش خنده ای هستی و وقتی از هر موضوع و حرکتی یه چیز خنده دار در میاری و همراه خودت ما رو هم میخندونی ؛ اینو میگه. اما من فکر میکنم شاید خیلی از بچه ها این احساس سرخوشی رو داشته باشند. ای کاش قدرت این رو داشته باشم که نذارم هیچ چیزی تو این زندگی این حس رو ازت بگیره و تا بزرگسالی این سرخوشی و سبکبالی همراهت بمونه. خلاصه که بساط عیشمون با بودن تو و اون خنده های شبونه ات جور ه.

از خوبیت میگم از بدی که نه اما از کارهای خطرناکت هم بگم که پریروز کاسه بلور رو انقدر توی گیره های نقره اش زدی تا شکست بعد هم قسمت شکسته رو گذاشته بودی دهنت که با فریاد بابایی فهمیدیم چه خطری از بیخ گوشت رد شد . و همه‌ی این اتفاق در چند ثانیه که من روم رو ازت برگردونده بودم اتفاق افتاد!

این روزها روزهای خوبی هستند به یه علت دیگه هم. اینکه تو باز به غذا خوردن افتادی و با اینکه هنوز کافی نیست غذای روزانه ات اما همین که از صفر کمی بیشتره باعث خوشحالی ه! به هر حال امیدوارم عاقبت بدغذایی الانت مثل آینده بدغذایی من در بچگی باشه نه بابایی. اونوقت خیالت راحت باشه که در آینده خوردن هیچ غذایی برات سخت نخواهد بود. واینجوری خودت راحتتر خواهی بود.

پسرک دوست داشتنی من میشه دیگه نذاری ویروسها بهت حمله کنند و اصلن نذاری هیچ بیماری جدیی بدن کوچولوت رو مبتلا کنه؟ همیشه همینطور باش که الان هستی...



Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online