<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Friday, February 23, 2007

25. 


این هم اولین باری که روی صندلی غذاخوریت نشستی.

24. 


پسر قلدر و لجبازم
سلام مامانی

پریروز برای اولین بار با هم دعوامون شد. یعنی من تقصیری نداشتم فقط فکر نمیکردم انقدر بلا شده باشی که بخواهی لجبازی کنی.
داشتی با موس میزدی روی کیبورد من هم اومدم یواش از دستت کشیدم بیرون که انگار یه کار توهین آمیزی کرده باشم. شروع کردی به گریه کردن و داد زدن و لجبازی کردن و خودت رو حسابی به این طرف اونطرف کوبوندی. سید جوشی هستی دیگه!
هر چیزی که میخواهی با قلدری تمام بدست میاری.

یاد گرفتی هر چیزی که تو دهنت بد مزه باشه رو تف می کنی بیرون.
پسرم چرا هر چی برات درست میکنم دوست نداری؟ هنوز انقدر گلوت راهش کوچولوست که با اینکه غذاهات رو نرم هم میکنم باز هم موقع قورت دادن احساس حال بهم خوردگی بهت دست میده.
یه سوپ که میخواهی بخوری همش رو با تف و یه چیزی مثل شیشکی میدی بیرون. از یه بشقاب شاید فقط دو قاشق ش پایین بره.

سام کلی هنرپیشه شدی ها. فردا قراره که تو مهد تاتر اجرا کنید. من هم باید بیام تو رو که کوچولو هستی بغل کنم تا تو برنامه شرکت کنی. قراره ازتون فیلم هم بگیرند. ببینیم اولین فیلم هنریت چی از آب در میاد.

پسر دیروز حسابی از دایی غریبی کردی و چنان خودت رو گرفته بودی که بیا و ببین. فقط من نمیدونم چرا بعدش که رفتیم سراغ بلیطمون برای خانوم مسیول این همه دلبری کردی. و امروز تو مطب دکتر برای پرستار خوشگلی که اونجا بود کلی لبخند تحویل دادی. یعنی دایی از اینها غریبه تر بود یا اینکه از حالا فرق زن و مرد رو میفهمی؟
بابایی میگه حتمن دلش قیجوجه میره خانوم خوشگل ها رو میبینه! آره مامان همینطوره؟

دیروز بابایی وقتی قیمت بلیطت رو شنید میگه اگه میخواستیم یه کارتون توت فرنگی هم ببریم ایران از این بیشتر میشد!

جدیدن عاشق تمام چیزهایی که سیمی باشند شدی از بند کیف من و سیم ماهواره تا سیم پایین صندلیت و سیم آباژور و گردن بند من، همه رو میکشی و کیف میکنی.

این رو هم بگم که یه توپ کوچیک برات خریدم که کلی باهاش داری حال میکنی و شبها با بابایی سرتون به توپ بازی گرم ه.

این عکسها رو هم دیشب در حالی که داشتی یه نفسی تازه میکردی تا برای قسمت بعدی شیطونی آماده بشی ازت گرفتم.







خوش باش پسر هنرمندِ لجبازِ قلدرِ خوشخندۀ من...

23. 



سام خوابیده در صندلی ماشین در راه برگشت از مهد.

Thursday, February 15, 2007

22. 


پسر، ممنون از اون بوسهای تفی دیروزت بابت هدیه ولنتاین.
قشنگترین کادو رو بهم دادی.
در ضمن شما تو این عکس پرسونالی پاسپورتتون خیلی خوش تیپ هستید!


Tuesday, February 13, 2007

21. 


شکلات مامان سلام

سام کوچولو انقدر شیرین و بامزه شدی که فقط همین شکلات بهت میاد. باور نمیکردم شکلاتهایی که اون موقع که تو دلم بودی میخوردم اینهمه اثر بذاره و تو انقدر خوشخنده بشی.

یاد گرفتی بای بای میکنی و نانای اما فقط با دست چپ.( نمیدونم چپ دستی یا نه اما فعلن همه کارهات رو با دست چپ میکنی). هنوز فرقش رو نمیدونی و خیلی وقتها قاطی میکنی کدوم رو باید انجام بدی. وقتی میریم بیرون با هر کی که باهات حرف بزنه بای بای میکنی.

از بوسهات بگم که دل من رو برده. عین موش میچسبی به آدم و دست و صورت آدم رو تف مالی و مثلن بوس میکنی.

هنوز همون آهنگهای هیپ-هاپ رو دوست داری و اگه یک ساعت هم برات از این موزیک ها بذاریم میشینی گوش میدی و کلیپ هاشو با دقت دنبال میکنی. موزیک مورد علاقه ات هم my humps ه.
تمام خونه رو با اون دست و پای فسقلیت می نوردی و یاد گرفتی خودت رو به هر چیزی که توجه ات رو جلب کنه برسونی.
مامانی فقط چرا با هر چیزی که باب میلت نباشه دعوا میکنی. خب تقصی دو شاخه نیست که تو نمیتونی درش بیاری یا مثلن پایه میز که نمیتونی جا به جاش کنی.
این چند روزه تو خونه انقدر غر میزدی که من و بابایی چاره ای نداشتیم ببریمت بیرون. تا بیرون از خونه ای همه چیز خوبه اما تا میاییم خونه و استراحتت رو میکنی باز شروع میکنی به بهونه گیری.

امروز صبح که رفتیم مهد چنان دلی از مربی هات بردی که دو تایی اومده بودند بالا سرت و میخواستند بغلت کنند. تو هم که بلا هی برای این میخندیدی هی به اون یکی دست دراز میکردی که بغلت کنه. انقدر بهت اونجا خوش میگذره که ما رو یادت میره؟

وقتی برات قصه میخونم با دقت گوش میدی . دیگه داستانهای انتخابی داری و از بعضی از کتابهات خوشت میاد.

دیروز با هم رفتیم بیرون. لب رودخونه تو ماشین یک ساعتی خوابیدی . بعد هم چون باد میومد رفتیم مال و سه ساعت راه رفتیم.

خوبیهات رو میگم یکم غر هم بزنم. مامان انقدر انرژی داری و انقدر من رو خسته میکنی که شبها سرم به بالش نرسیده خوابم. دیشب هر بار که بیدار شدی بابایی بهت شیر داد از بس که من رو تو روز خسته کرده بودی نمیتونستم بیدار بمونم.

این کلاه رو هم دیروز خریدیم. کلی هم ذوق میکردی وقتی گذاشتم سرت. یه موش به تمام معنی شدی...

Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online