<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Tuesday, November 27, 2007

47. 


سام این یه نامه نیست یه درخواست مادرانه است.

پسرم زود خوب شو. مامان طاقت دیدن اون اشکات و اون لپهای کوچولو شده و اون همه سیم و لوله که بهت وصل ه نداره.
پسر خونه بدون تو و سر وصدات خیلی خالی ه. خواهش میکنم زود برگرد خونه و همه جا رو پر از بودنت کن.


به این دو تا عکست که روز قبل از مریض شدنت گرفتیم نگاه میکنم و با دیدن لبخندت و اون همه انرژی که داشتی دوباره نیرو میگیرم برای هزار شب بیدار موندن بالای سرت تا باز همون خنده و همون سام پرجنب و جوش رو ببینم.

Monday, November 19, 2007

46. 


این روزها پسر بزرگی شدی. شاید بارزترین و جدیدترین کارت کمک به جمع کردن رختخوابها اول صبح ه. وقتی هم به بابایی برای اولین بار میگفتم از نگاهت فهمیدم که حرفهای من رو میفهمی و اون برق غرور از خوب بودن رو تو چشمهات دیدم.

از تشویق شدن به وجد میایی و دایمن داری سعی میکنی که کارهای خوبت رو تکرار کنی. به همون اندازه لجباز هستی و تقریبن به هیچ کدوم از تشرهای من گوش نمیدی. البته کم کم یاد گرفتی که با بداخلاقی نمیتونی کاری از پیش ببری برای همین تا یه کار بد بکنی و دعوا بشنوی بلافاصله قضیه رو به مسخره بازی میکشونی تا بخندم و جو عوض بشه و تو هم به کار بدت برسی. همچین میگم کار بد انگار چی هست. هیچی عزیزم کار بدت شامل دست زدن به سطل آشغال کف کفش همگی وارونه کردن خاک گلدون یا پرت کردن چیزهاست.

هنوز بزرگترین مشکلم باهات غذا خوردن ه. توی سفر ایران شاید به اندازه ده تا قاشق غذا نخورده باشی و تقریبن همه رو که سعی میکردند با روشها و نصیحتهاشون گره ای از این برنامه تو باز کنند سنگ رو یخ میکردی. یعنی هیچ کاری نبود که کمی به بهتر شدن غذا خوردنت کمک کنه.
حالا کمی بهتری و در روز شاید چند قاشق یا لقمه غذا بخوری که خوب در مقایسه با چند ماه قبل امیدوارترمون کرده!

ایران بهت حسابی خوش گذشت. برای اولین بار سلمونی رفتی و برای اولین بار عروسی. توی عروسی رقصیدن کنار جمع رو یاد گرفتی. بیشتر از همه با عموجمال دوست شدی انقدر که شب عروسی تو بغلش خوابیدی با اون سرو صدا و بعد هم موقع برگشتن از شیراز تمام راه رو یا تو ماشین اونها و بغل عموجمال بودی و یا خواب.

با بچه هایی که زورت بهشون میرسید خوب بودی اما از خشن تر ها کمی میترسیدی.

بدترین و ترسناکترین چیز برات ظاهر نماز خوندن مامان فخری با اون چادری که تا روی صورتشون میکشیدند بود. نمیدونم چرا اما تا شروع میکردند تو هم گریه رو شروع میکردی.
یه روز هم بعد از سه چهار شب که نذاشته بودی من بخوابم از صبح با مامان سرور گذروندی. با هم اول صبح رفتید برای صبحانه ما نون خریدید و بعد هم کلی با گربه ها توی پارکینگ بازی کردی. آهان یه روز دیگه هم باهاشون رفتی مسجد و اونجا هم گویا کلی خاطرخواه و دوست پیدا کردی و خلاصه خوش گذروندی.
به غیر از عمو جمال که این همه علاقه بینتون عجیب بود و بیشتر من احساس میکردم داره جای خالی برادرش یا پدر بزرگ تو رو برات پر میکنه، با مامان بزرگها دایی نادر و عمو فرید و پسرهای خاله آبجی و عمو جمال و کل خاندان اسلامی و کل دوستای دایی نادر از دختر و پسر و کلی آدم دیگه خوب بودی.

یه روز هم که رفتیم خونه یکی از دوستان مامان انقدر با دخترهاش و خودش بازی کردید و خندیدید که من تا به حال اینهمه ندیده بودم بخندی.
هرجا کافی‌شاپ و رستوران هم میرفتیم همراهمون میومدی و با اینکه از سر و کول همه بالا میرفتی ولی معلوم بود حسابی بهت خوش میگذره و البته همراه خوبی بودی.

با اینکه به بعضی ها که خوشت نیاد ازشون کاری نداری اما از اون بچه هایی هستی که خوب بلدی خودت رو جا کنی. یه روز که با دوستای دایی نادر بیرون رفته بودیم خب همگی حسابی تحویلت میگرفتند غیر از امیر که هی میگفت من اصلن بچه دوست ندارم وبلد هم نیستم بغلش کنم. انقدر خودت رو لوس کردی براش و انقدر شیرین کاری در آوردی تا اینکه آخر سر بغلت کرد و دیگه تا آخر وقتی که اونجا بودیم از بغلش بیرون نیومدی و کلی با هم رفیق شدید.

میدونی حالا که شروع کردم ازت نوشتن دیگه دلم نمیاد تمومش کنم. انگار میخوام همه لحظه هات رو با همه جزییات برای خودم نگهشون دارم. میدونی آخه من خیلی وقت ه که دلم برای کوچکی هات تنگ شده. دلم برای وقتی نوزاد بودی یا سه ماهه یا همه ی سال اول زندگیت تنگ شده. میترسم یه روزی به خودم بیام ببینم اون فرشته کوچولو مردی شده و من هنوز اونجور که باید باهاش زندگی نکرده باشم.

باز هم برای خودم باید ازت بنویسم میدونم این نوشته ها یه روزی جای همه ی روزهای تموم شده رو برام پر میکنه.


Wednesday, November 14, 2007

45. 


خب من این صفحه سفید رو گذاشتم جلوم که ازت بنویسم اما هر چی مینویسم وتو فکرم هست به نظر میاد لوس و تکراری ه.
بعد به خودم میگم شاید همهی کارهای بچه ها عین هم باشه اما همه ما برای خودمون و حداقل برای خونواده هامون منحصر به فردیم. پس نوشتنش شاید زیاد هم بچه‌ام -قندعسلم بازی نباشه. نه اینکه برام نباشی اما شاید از نگاه قضاوت گر دیگران میترسم. میدونم دچار یه جور وسواس شدم حتی بعضی وقتها جلوی دیگران نمیتونم بهت محبت کنم اونجوری که لوست کنم و بچسبونمت به خودم و فشارت بدم. میگم چیه همه بچه هاشون رو لوس کردند من دوست ندارم لوس بشی دوست ندارم اما شاید دارم اشتباه میکنم.
حالا بذار برات یه چیزی بگم. مامان هم عین خودم بود یعنی همیشه با ما طوری رفتار میکرد که یه وقت فکر نکنیم ذره ای میتونیم خودمون رو براش لوس کنیم. راستش من اصلن یادم نمیاد تو بچگی حتی تا نوجوانی هم غیر از مواقع خاص مامان من رو بوسیده باشه. اما میدونی زمزمه های عاشقانه اش رو وقتی میخواست برامون لالایی بگه یادمه.
وقتی بزرگتر شدم فهمیدم این من هستم که باید این سد رو بشکنم و جلو برم برای لوس کردن خودم و بوسیدنش و فشار دادنش. و اون سد شکست به همت من و دایی نادر. انقدر که دیگه هیچ کسی رو نمیبینم که تا اندازه‌ی ما پیشی دستی مادرش باشه. حس خوبی ه. شاید روزی تو هم همین کار رو کردی شاید هم من طاقتم تموم شد که میدونم همین حالا هم تحمل لوس نکردنت رو ندارم.

انگار قرار بود از تو بگم. توی پست بعد از این روزهات و ایران مینویسم.






Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online