<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Sunday, November 30, 2008

67. 


تولد سینا و سامی که عاشق شمشیر ه.

همچنان یکی از بهترین سرگرمی هات وقت گردش بیرون از خونه؛ جمع کردن سنگها و پرت کردنشون توی آب ه.

وقتی باهات مثلن مصاحبه میکنیم و ازت می پرسیم چه حیوونی دوست داری یا میگی زوسن-فیل-یا اوما-اسب-.

Monday, November 24, 2008

66. 


فقط خودت ببین و قضاوت کن وقتی میگم بعد از قرنی مهمونی رفتن تمام وقت دنبال تو بودم که یا ضربه ی مغزی نشی یا با مخ نری تو دیوار یا از پله ها سقوط آزاد نکنی یا ... دروغ نگفتم. نه اینکه فکر کنی دارم غر میزنم ها اصلن حسابی هم بهم خوش گذشت از تماشای شوق و خوشی تو کنار بچه ها.


Tuesday, November 04, 2008

65. 


ا.خب من عاشق اون تشکر کردنتم که وقتی نیمه شب بهت شیر میدم و لباسهات رو که خیس کردی عوض میکنم و برت میگردونم سر جات با همون چشمهای بسته و در حالی که هنوز خوابی بهم میگی.

2.و البته کلافه از اون همه زوری که میگی و من هم چون مامان خوبی هستم و یه عالمه کتابهای تربیت کودک خوندم فکر میکنم نباید زیاد سر به سرت بذارم و خب معلومه که یه وقتایی قاطی میکنم.

3.و گاهی مثل دیروز که استثناین چرت بعد از ظهری هم نزدی که یه آنتراکت بدی جهت جمع کردن قوای تحلیل رفته، خسته ام از اون همه بازی و بدو بدو و جنگیدن و شمشیر بازی و یه وری توی چادرت نشستن و صد تا- باور کن در حال حاضر صد و چهارتا توپ داری!- توپ رو از دور و بر خونه جمع کردن و کتاب خوندن و نقاشی کشیدن و پینگ پنگ و بولینگ و صدای کارتن-Anpanman- و غذا نخوردن و التماس کردن برای یه لقمه و همه کارها رو خودم بکنم و عصبانی شدن هات از اینکه یه کاری رو نمی تونی بکنی و قطار بازی و کول و بغل کردن و ...
باور کن خیلی بیشتر از اینهاست.

4.و دلتنگم همه ی اون لحظه هایی که کنارت نیستم. هر چند مطمینم اون وقتها داره کنار دوستانت و مربی ها بهت خوش میگذره و با اصول و قواعدی درست چیز یاد میگیری و شادی از اوقاتت توی مهد، اما دلیل نمیشه که دلم برات یه ذره نشه.

5.و دیوانه ام از غذا نخوردن هات.

6.و متعجبم وقتهایی که رفتارهایی میکنی که نشونم میدی بزرگ شدی و خیلی چیزها رو درک میکنی.

7. و کیفورم از اون وقتهایی که وقتی میفهمی عصبانی هستم یا جدی با خنده و دلبری سعی در تعدیل اوضاع داری.

8.و خلاصه که هر چی بیشتر بزرگ میشی بیشتر هم در کنارت بودن خوش میگذره.

64. 


شنبه که اومد بابایی بعد از قرنی دست زن و بچه رو گرفت و برد همین شهر بغلی که یه هوایی به کله‌مون بخوره. چهارتایی شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. دست بر قضا شما رضایت دادی که صندلیت رو عقب بذاریم و این فرصتی داد تا من توی راه فارغ از رانندگی کنارت بشینم و از همسفریت لذت ببرم. اگه یه بچه تو دنیا باشه که این همه خوش سفر باشه و پایه برای مدت طولانی توی ماشین موندن و راضی به به‌هم خوردن برنامه‌ی خواب و خوراکش فقط تویی.
توی راه با هم حرف میزدیم و کتاب میخوندیم و هله و هوله میخوردیم و کمی هم خوابیدی که کلن سرحالت کرد وقتی اونجا رسیدیم.
از همون اول یا رفتی سراغ آب و فواره یا هر جا گروهی مشغول رقص و موزیک بود نشستی به تماشا. کلی هم برای گروه رقاصان فسقلی که اومدند روی سن دست زدی و ذوق کردی. عین ماه نشستی کنارمون و برنامه ها رو تماشا کردی که حسابی چسبید. در کمال تعجب هم توی رستوران گذاشتی راحت غذا بخوریم و مجبورمون نکردی وسط رستوران بدویم دنبالت و در حال دلبری از مردم دستگیرت کنیم.
در حال لذت بردن از تماشای رقصنده ها

میخواستی توی اون سرما بری توی این استخره که با کلی گریه و التماس و در کمال نارضایتی من و بابایی جلوت رو گرفتیم.

و البته همونجور که گفتم همش گیر دادی به حوض و فواره که ما هم تمام عکسهامون شد با حضور این حوض ه.


Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online