$BlogRSDUrl$>
Tuesday, November 04, 200864.شنبه که اومد بابایی بعد از قرنی دست زن و بچه رو گرفت و برد همین شهر بغلی که یه هوایی به کلهمون بخوره. چهارتایی شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. دست بر قضا شما رضایت دادی که صندلیت رو عقب بذاریم و این فرصتی داد تا من توی راه فارغ از رانندگی کنارت بشینم و از همسفریت لذت ببرم. اگه یه بچه تو دنیا باشه که این همه خوش سفر باشه و پایه برای مدت طولانی توی ماشین موندن و راضی به بههم خوردن برنامهی خواب و خوراکش فقط تویی. توی راه با هم حرف میزدیم و کتاب میخوندیم و هله و هوله میخوردیم و کمی هم خوابیدی که کلن سرحالت کرد وقتی اونجا رسیدیم. از همون اول یا رفتی سراغ آب و فواره یا هر جا گروهی مشغول رقص و موزیک بود نشستی به تماشا. کلی هم برای گروه رقاصان فسقلی که اومدند روی سن دست زدی و ذوق کردی. عین ماه نشستی کنارمون و برنامه ها رو تماشا کردی که حسابی چسبید. در کمال تعجب هم توی رستوران گذاشتی راحت غذا بخوریم و مجبورمون نکردی وسط رستوران بدویم دنبالت و در حال دلبری از مردم دستگیرت کنیم. |
Blog Photosآرشیو |