<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Tuesday, May 29, 2007

33. 


سام؛ من خودم رو نمی‌بخشم که تو انقدر تنهایی.
دلم میگیره از نبودن هیچ کس کنارت و خوشحالم که حداقل توی مهد دوست های کوچولویی داری که کمی تنهاییت رو پر میکنند.

امروز که فراز رو دیدیم و اون ما رو به بقیه دوستهاش نشون داد و کیف کرده بود از دیدن یه نفر آشنا، فکر کردم چقدر در اقلیت بودن بچه های ما مهمونهای اینجا سخته. خوبه که تو هنوز انقدر بزرگ نشدی که تفاوتها رو درک کنی.

دیروز مامانی میگه دایی نادر بک گراند آی پاد و کامپیوتر و موبایلش رو عکسهای تو رو انداخته. خاله فریبا میگفت همه خونه مامانی عکسهای سام ه حتمن بقیه جاهایی هم که باید خودت باشی و نیستی عکست نشسته.
حس خوبی نیست که فکر کنم یه تصویر جات رو گرفته.
کاش میشد از توی قاب در بیایی و با کودکیت دل همه رو شاد کنی.




Friday, May 25, 2007

32. 


سام عزیزم:

وقتی دیشب بعد از همه بازی ها و گردش ها خسته شده بودی و چشمات تمنای خواب داشت اما نمی خوابیدی و به در اشاره میکردی و بهونه پدرت رو میگرفتی و تا وقتی برگشت و از آغوشش جدا نمیشدی تا از بودن هم شاد شدید و آخر هم کنار هم خوابتون برد؛ فهمیدم این تنها من نیستم که این همه عاشق پدرم هستم حتی اگه هجده سال باشه که دیگه بهونه اش رو هم نتونم بگیرم.

سایه پدرت همیشه بالای سرت باشه پسرک دوست داشتنی...


Tuesday, May 15, 2007

31. 


پسر گل و عزیز و دوست‌داشتنی و جیگر و ... من؛
عزیزم الهی که من قربونت برم درسته، میشه:

1. شبها دیرتر بخوابی که صبح ساعت 4 بیدار نشی و ما رو بیچاره نکنی از دهن دره ها و سردردهای روزانه؟
2. میشه جیغ نزنی وقتی نمیتونی دستت رو یه جا بگیری و وایسی. یا وقتی دستت به یه چیزی نمیرسه. یا وقتی غذایی رو دوست نداری.
3. میشه کلن یکم غذا هم بخوری؟
4. میشه صبح ها درست قبل از بیرون رفتن از خونه یا درست وقتی سینی صبحانه رو آوردم پی پی نکنی. نمیگم نکن.میگم زمانش رو یکم عوض کن.
5. میشه با سرعت نور کتابها رو پاره نکنی و تیکه کاغذهاش رو نذاری دهنت و تا قبل از اینکه من دستم رو بکنم تو دهنت قورتش ندی.
6. میشه گاز از چونه نگیری اون هم وسط جمع با یه عالمه کرم رو صورت.
7.میشه لب‌تاپ من و بابایی رو خراب نکنی.
8. میشه کمتر صدای این خانومه منشی تلفن رو در بیاری . باور کن 1487773893 بار برای یه روز یکم زیاده.
9.میشه به من فرصت سر خاروندن بدی بعضی وقتها. انقدر که انرژی جمع کنم برای قسمت بعدی شیطونی هات.
10. میشه صورتت رو تو توری بالکن فرو نکنی تا مثل شکم زنهای حامله کش نیاد.
11. میشه بذاری گلها رو برگردونیم تو اتاق؟
12.میشه.کمتر بری سراغ سطل آشغال و مهره های پرده و جا کفشی دم در و گرد و خاک زیر یخچال. فقط برای اینکه کمتر میکروب رو انگشتهات بشینه.
13. میشه با اسباب بازیهات هم هر از گاهی بازی کنی؟
14...

نه ولش کن همه این کارها رو بکن. تا جایی که میتونی کودکی کن. من و بابایی هم با همه خستگی‌ها لذت میبریم از دیدنت با این همه انرژی. اصلن به بهونه تو خودمون هم باز بچه میشیم. این هیجان انگیزترین قسمت داشتن توست.



Friday, May 11, 2007

30. 


هی میخوام بیام بنویسم به خودم میگم که چی باز میخواهی بنویسی سام عزیزم سلام... عاشقتم...دوستت دارم.
میدونی تو یه دنیا تازه ای. اما ازت نوشتن برام سخت میشه وقتی همه چیز اینجا تحت تاثیر محبت مادری من ه.

سام دیروز با هم خونه بودیم. به من که خیلی خوش گذشت. به تو چی؟ خب من تونستم بهت یاد بدم یکم تاتی کنی و با دست توپ رو هل بدی.
میدونی فکر کنم مامان خوش شانسی هستم که وقتی برای اولین بار بدون کمک تونستی لبه میز کامپیوتر رو بگیری و بلند شی درست روزی باشه که با هم هستیم. خوشحال بودم که تونستم زودتر از معلمهای مهدت این تواناییت رو ببینم.
غذا خوردنت خیلی بد شده. دیگه نمیتونم به بقیه مامانها پز بدم بچه من وقتی یه لقمه بهش میدم دنبال بقیه اش دستم رو میگیره. انقدر هم جنست خراب شده که وقتی یه لقمه رو به زور میذارم دهنت با میدی بیرون و با تو دستت له میکنی و پرتش میکنی یه طرف. بعدش هم به من از اون لبخندهای گول زنکت میزنی یعنی دعوام نکن.

پسر میشه شبها دیگه بذاری من بخوابم؟ چرا هر چی بزرگتر میشی وضع خوابیدنت بدتر میشه؟ یعنی خودت که خوابی فقط با جیغ و گریه و لگد میخواهی که بهت سرویس بدم. که من هم گردنم از مو نازکتر میدم.

عاشق آتیش شدی و اگه بفهمی دارم غذا درست میکنم از من یا بابات آویزون میشی تا غذاهه بپزه و خیالت راحت بشه دیگه شعله ای در کار نیست.

اون روزی که رفتیم گل ببینیم چه تلاشی میکردیم من و بابایی تا به تو گلها و ماهیها رو نشون بدیم. اما عجیب بود که توهم گوش میدادی به همه توضیحات ما. میفهمیدی چی میگفتیم یا حواست به رنگارنگی گلها و جنب و جوش ماهییها بود؟

پسر خوبم میشه انقدر اشک نریزی وقتی داریم صبحها از هم جدا میشیم؟ توکه اهل این حرفها نبودی چی شد که انقدر عوض شدی؟ مربی ها که مینویسند بهت خوش میگذره. غذا خوردنت هم که اونجا بهتره. خواب و بازیت هم که به راهه . پس فقط میخواهی دل من رو از جا بکنی با اون گریه هات؟


Tuesday, May 01, 2007

29. 


سام عزیزم
شروع دهمین ماه زندگیت مبارک.

اووووووووو دو ماه شد از وقتی آخرین بار سر فرصت نوشتم. اما زود گذشت.

میخوام یه رازی رو برات بگم. من درست از هشت ماهگیت عاشقت شدم. نه اینکه قبلش نبودم اما از وقتی مثل یه بچه بزرگ شدی انگار احساس من هم عوض شد. یه جور دیگه دوستت دارم. نه مثل یه بچه که به مادر وابسته است و مادر از وابستگی دوستش داره. حالا از همون یک ماه پیش مثل یه آدم بزرگ مثل یه دوست تازه مثل کسی برای خودش دوستت دارم. چطوری بگم انگار اون بچه کوچولو دیگه نیستی که دلم براش غش میرفت. حالا انگار یه آدم بزرگی که داری رشد میکنی.

این تغییر احساسم به خاطر عوض شدن خودت هم هست. یه دفعه انگار از اون نی نی کوچولویی که بودی شدی یه پسر کوچولو. همه چیز رو درک میکنی. انگار از دنیای نی نی بودن جدا شدی. حالا دیگه همه کارها و بازی هات حساب شده است. دیگه یاد گرفتی ما دوتا رو غافلگیر کنی. کافیه یه کاری رو جلوت بکنیم تا بعدن ببینم داری برای خودت تکرارش میکنی.

سام دیروز برای اولین بار تو بهار سه تایی رفتیم پارک. چقدر خوش گذشت. چقدر خوبه که تو همه جا همراهی و هیچ اذیتی نمیکنی.
فکر کنم من دوازده ساعت رفتم تا ایران و برگشتم به اندازه یه سر سوزن هم تو راه اذیتم نکردی. همش خواب بودی یا تو بغل مهموندارها. خانوم که بغلمون نشسته بود میگفت من اصلن نفهمیدم یه بچه تو پرواز هست!

پسرم یه کار بد هم یاد گرفتی. چند روز پیش دیدم که اسباب بازی رو از دست دوستت با عصبانیت کشیدی و وقتی اومد ازت پسش بگیره زدی تو صورتش. بعد هم به صورت مربی میخندیدی که یعنی من کاری نکردم. بابایی میگه من باید میومدم جلو و صورت دوستت رو نوازش میکردم اما من انقدر شوکه شدم از این کارت که اصلن نفهمیدم باید چی کار کنم.

پسر گل ایران خیلی بهت خوش گذشت. با همه دوست شدی مثل همیشه اما از همه بیشتر با دایی نادر و عمو فرید گرم گرفتی. بعضی ها رو هم اصلن دوست نداشتی. شاید میفهمیدی که اونها هم تو رو خیلی دوست ندارند برای همین اخم میکردی بهشون؟
با مامان بزرگ خیلی جور بودی. فکر کنم دل همه موند پیش شیرین کاریهات.

عزیزم ماهی که گذشت دو تا دندون خوشگل درآوردی. دیگه خیلی احتیاج به پیش بند نداری. نمیه خزیدنی و نیمه چهار دست و پا همه جا میری و با سرعت نور خونه رو به هم میریزی. یاد گرفتی با کمک ما بایستی و اگه بشه یه قدم کوچولو برداری.
درست روز آخر هشت ماهگیت هم دیگه کنترل نشستنت کامل شد و تونستی بدون کمک و تکیه تا هر وقت که بخواهی بشینی.

هنوز عاشق Fergie و موزیکهاش هستی و تا ساعتها میشه باهاش سرگرمت کرد و بهت غذا خوروند.
غذا خوردنت بعضی روزها خوبه و بعضی وقتها هیچی نمیخوری. اما در بدترین وقتها اوسنبه(بیسکوییت برنج) و ویفر و ماست و جوجه کباب رو دوست داری.

راستی ببخشید که رفتیم ایران بلا سرت آوردیم ها. فکر کنم اینجوری مثل همه پسر بچه های ایرانی شدی بهتر باشه برای بعدن هات!

پسرک گل و خوبم همیشه همینطور سرحال و سرزنده بمون تا من و بابایی از بودنت و داشتنت غرق خوشبختی باشیم حتی وقتی سه صبح بیدارمون کنی و همون موقع پو کنی و نذاری تا نیم ساعت قبل از بیداری رسمی بخوابیم!

به تلافی این مدت ننوشتن یه سری از عکسهای این دوماه رو میذارم. قبول ه؟

اولین عید

سام و ستاره

مرسی قمارباز

درست بعد از ختنه

اولین ماست خوری زندگی

دریای خزر

لمیده در هتل

بعد از یه حمام حسابی

شب نشینی با پدر

Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online