Friday, May 11, 200730.هی میخوام بیام بنویسم به خودم میگم که چی باز میخواهی بنویسی سام عزیزم سلام... عاشقتم...دوستت دارم. میدونی تو یه دنیا تازه ای. اما ازت نوشتن برام سخت میشه وقتی همه چیز اینجا تحت تاثیر محبت مادری من ه. سام دیروز با هم خونه بودیم. به من که خیلی خوش گذشت. به تو چی؟ خب من تونستم بهت یاد بدم یکم تاتی کنی و با دست توپ رو هل بدی. میدونی فکر کنم مامان خوش شانسی هستم که وقتی برای اولین بار بدون کمک تونستی لبه میز کامپیوتر رو بگیری و بلند شی درست روزی باشه که با هم هستیم. خوشحال بودم که تونستم زودتر از معلمهای مهدت این تواناییت رو ببینم. غذا خوردنت خیلی بد شده. دیگه نمیتونم به بقیه مامانها پز بدم بچه من وقتی یه لقمه بهش میدم دنبال بقیه اش دستم رو میگیره. انقدر هم جنست خراب شده که وقتی یه لقمه رو به زور میذارم دهنت با میدی بیرون و با تو دستت له میکنی و پرتش میکنی یه طرف. بعدش هم به من از اون لبخندهای گول زنکت میزنی یعنی دعوام نکن. پسر میشه شبها دیگه بذاری من بخوابم؟ چرا هر چی بزرگتر میشی وضع خوابیدنت بدتر میشه؟ یعنی خودت که خوابی فقط با جیغ و گریه و لگد میخواهی که بهت سرویس بدم. که من هم گردنم از مو نازکتر میدم. عاشق آتیش شدی و اگه بفهمی دارم غذا درست میکنم از من یا بابات آویزون میشی تا غذاهه بپزه و خیالت راحت بشه دیگه شعله ای در کار نیست. اون روزی که رفتیم گل ببینیم چه تلاشی میکردیم من و بابایی تا به تو گلها و ماهیها رو نشون بدیم. اما عجیب بود که توهم گوش میدادی به همه توضیحات ما. میفهمیدی چی میگفتیم یا حواست به رنگارنگی گلها و جنب و جوش ماهییها بود؟ پسر خوبم میشه انقدر اشک نریزی وقتی داریم صبحها از هم جدا میشیم؟ توکه اهل این حرفها نبودی چی شد که انقدر عوض شدی؟ مربی ها که مینویسند بهت خوش میگذره. غذا خوردنت هم که اونجا بهتره. خواب و بازیت هم که به راهه . پس فقط میخواهی دل من رو از جا بکنی با اون گریه هات؟ ![]() |
Blog Photosآرشیو |