Friday, May 25, 200732.سام عزیزم: وقتی دیشب بعد از همه بازی ها و گردش ها خسته شده بودی و چشمات تمنای خواب داشت اما نمی خوابیدی و به در اشاره میکردی و بهونه پدرت رو میگرفتی و تا وقتی برگشت و از آغوشش جدا نمیشدی تا از بودن هم شاد شدید و آخر هم کنار هم خوابتون برد؛ فهمیدم این تنها من نیستم که این همه عاشق پدرم هستم حتی اگه هجده سال باشه که دیگه بهونه اش رو هم نتونم بگیرم. سایه پدرت همیشه بالای سرت باشه پسرک دوست داشتنی... ![]() |
Blog Photosآرشیو |