Wednesday, September 24, 200862.طبق معمول صبح ها که همیشه عجله دارم و نصف کارها رو توی ماشین انجام میدم؛ داشتم توی ماشین پشت چراغ قرمز دفترت رو مینوشتم که همینجوری که بیرون رو نگاه میکردی بهم گفتی "آتو بی تا". ازت پرسیدم برای چی تشکر میکنی و البته خیلی هم توقع جواب نداشتم. رو کردی بهم دفترت رو نشونم دادی و یه سری از همون حرفهایی که هیچی ازش نمیفهمم و الکی سر تکون میدم گفتی اما وقتی آخرش یه سن سی گفتی فهمیدم داری برای نوشتن دفترچه ازم تشکر میکنی. خدای من تو کی انقدر حواست جمع بود که بدون هیچ اشاره ای فهمیدی دارم چی کار میکنم. بهت گفتم "خواهش میکنم عزیزم. درست میگی دارم تو دفترت برای سن سی مینویسم که چی کارها کردی که بدونه." خب این روزها کمتر روزی میگذره که تو با این فهمیدن هات و نشون دادنشون با زبون بی زبونی یا رفتارت غافلگیرمون نکنی. بهترین اتفاق این روزها برام شنیدن این هست که من رو با اسم خودم صدا میکنی. خودت رو مدتی ه من میگی و بقیه رو هم تا حدودی درست خطاب میکنی. بازی مورد علاقه ی این روزهات بولینگ ه. که بعد از چند باری که با بابایی و نادر و سینا و فراز و دایی ممد رفتیم حسابی جو گیر شدی و دایم با همون اسباب بازی هات مشغول تمرین بولینگی. بعد از آخرین بار و نگاه کردن به یه آقایی که کنارمون خیلی حرفه ای بازی میکرد فیگور درستش رو هم یاد گرفتی و معمولن درست بازی میکنی. رتبه ی دوم بازیها هم شمشیر بازی به روش سامورایی هاست که این یکی رو از کاراکتر یکی از کارتون ها یاد گرفتی و تا فرصت گیر میاری ما رو زیر ضربات خودت له و لورده میکنی. حالا که بعد از چند وقت دارم دوباره ازت مینویسم ننوشته های ماههای قبل رو هم هر چند مختصر اضافه کردم. ![]() ![]() |
Blog Photosآرشیو |