Wednesday, April 22, 200973.آدم میمونه گاهی از توانایی های خودش در کنترل اوضاع به وقت ناچاری. دیشب سکته کردم. دیروز از صبح که چشم باز کردی هی گفتی "اونسن" هوای بارونی و خاطره ی بار قبلی یاد اونسن انداخته بودت یا اینکه برای ددر برنامه ی دیگه ای که جدیدن انجام نداده باشی به فکرت نرسید رو نمیدونم. اما گیر دادی دیگه. عصر که از مهد برگشتی ایستادی دم ماشین و گفتی اونسن و نمیخواستی برگردی خونه. که با سیاست بابایی و قول من که شب میریم راضی شدی بیایی خونه. شام خوردیم بازی کردی و شب ساعت هشت من و تو به جای حمام خونه رفتیم اسپای نزدیک خونه مون. بعد از نیم ساعت داشتم با خودم فکر میکردم این دفعه بچه ام خیلی آب بازی نکرد اما زیادی اینجا گرمه و بهتره زودتر بریم. تو رو شسته بودم وکار خودم هم رو به تموم شدن بود که یه دفعه بازی رو رها کردی و شروع کردی به غرزدن و نشون دادی میخواهی بیایی بغلم . بغلت کردم و داشتم خودم رو آب میکشیدم که یه دفعه چشمات بسته شد و تو بغلم از حال رفتی. مرگ رو به چشم دیدم. مثل دیوانه ها با همون وضع پریدم توی رختکن. هی میگم بهتر شدی که با بی حالی سرت رو تکون دادی. خوابوندمت روی تخت تعویض . هی بهت آب پرتقال دادم تا بهتر شدی. اینکه چطوری لباس پوشیدیم و اومدیم خونه رو دیگه نفهمیدم چی کار کردم. فقط وقتی شب کنار بابایی خوابیدی انگار که از آسمون به زمین اومده باشم. Tuesday, April 14, 200972.نادر داشت تلفنی به مامان میگفت که سام خیلی بزرگ شده و با یه ماه پیش که من اومدم ایران خیلی فرق کرده. من همش فکر میکردم این روند بزرگ شدن اخلاقی و رفتاری و جسمیت فقط برای من که مادرتم به چشم میاد اما میبینم که جدن داری رشد میکنی و روز به روز تغییر میکنی. دیروز برای اولین بار جراتت رو جمع کردی و بالاخره به یه جوونور دست زدی. یه کفشدوزک با به قول خودت "تانتو موشی" نشسته بود اومد نشست روی شاخه ی کاجمون. اول کلی از دیدنش ذوق کردی اما بعدن تونستی بهش دست بزنی. تا شب این موضوع رو چند بار برای خودت و من و بابات تعریف کردی. داری خیالبافی میکنی و از رویاپردازیهات هم برام گاهی تعریف میکنی. با اینکه خیلی از قسمتهای قصه هات رو نمیفهمم اما سعی میکنم به روت نیارم و تا اونجایی که میتونم بذارم ذهنت پرواز کنه و هی بگی و بگی. پای ثابت این داستانهات همیشه یه جونور هست که معمولن هم پروانه است. وسط قصه هات یا از هواپیما میگی یا از قطار. که چون سوار قطار شدن رو به یاد داری بیشتر از "دنشا" برامون میگی. بقیه چیزهایی رو هم که میشناسی ردیف میکنی. مثل عینک یا جوراب یا ساعت. گاهی هم گریزی به رنگها میزنی. رنگهای اصلی رو میشناسی و چون همش رو به ژاپنی میگی و موراساکی یا بنفش برات گفتنش سخته تنها رنگی ه که موقع گفتنش مشکل داری. زبان فارسی گفتاریت پیشرفت چندانی نداشته ولی بیشتر حرفهای ما رو میفهمی. گاهی هم که ما فکر میکنیم حواست نیست ویه چیزی میگیم با اعلام اعتراضی یا نظري غافلگیرمون میکنی! وقتی خیلی در حال کیف کردن هستی کف دستهات رو گره میکنی تو هم و میذاری زیر سرت و مشغول لذت بردن میشی. یاد گرفتی من رو به خنده بندازی. تا من عصبانی یا جدی میشم میایی میچسبی به لپهای من و صدای بادکش درمیاری. مثلن سرکارم میذاری که میخواستم بوست کنم یا گازت بگیرم. من هم خنده ام میگیره دیگه. خیلی زیاده تمام اون کارهایی که میکنی و نوشتن از درکی که از اطرافت پیدا میکنی کم کم داره سخت میشه. گستره ی شناختت از زندگی و از دنیا انقدر بزرگ شده که دیگه نوشتن از بخشی ازش باعث میشه قسمت بزرگیش جا بیفته. شاید باید به نوشتن از خاطره هات در روزهایی که اتفاقات جالبی میفته برات اکتفا کنم. سام تو جدن بهترین و هنوز هم عجیبترین اتفاق زندگی من بودی. |
Blog Photosآرشیو |