Tuesday, November 24, 200980.خوابیدی روی زمین به پهلو و یه سری از گنجینه ی صندوق عقب ماشینت رو ریختی روی سرامیک ها و باهاشون ماشین بازی میکنی. اینجوری بهت بگم که همه چیز رو ماشین و قطار و گاهی هواپیما میبینی. خیلی که بخواهی عمیق بشی به پهلو دراز میکشی و حرکت چرخها و بقیه اجزاش رو نگاه میکنی. این قضیه خیلی وقت ه که عادت شده و کم کم دارم باور میکنم که راه پدرت رو در خودروسازی ادامه بدی. دستکش پشمی هم دستت کردی. مامان امروز برات خریده. روزی نیست که بیرون بره و برات یه چیزی نخره. الان هم منتظری که برف بیاد و بری برف بازی. هیچجوری راضی نمیشی درشون بیاری. همچنان غذا خوردنت معضل ه. فعلن رو آوردی به یه جور بیسکوییت اصفهانی ه که توی تهران هم به سختی پیدا میشه، سیب زمینی و سوسیس پنیری که بهش میگی قلنبه. نه میوه نه گوشت نه نون نه برنج و نه هیچی دیگه. البته شیر هنوز سرجاشه و غذای اصلیت. شیشه رو هم ازت گرفتم اما فرقی نکرد حالا توی لیوان یا با نی میخوری. حقیقت اینه که تا به حال اینهمه مستاصل نبودم در حل یه مشکل. هیچ مشاوره تخصصی و هیچ نصیحت دوستانه و هیچ قهر و تهدید و آرامشی هم جواب نمیده. عین رویا میمونه برام که یه روز خودت بیایی طرف شیرینی یا میوه یا بستنی یا خورشت و پلو و ...بخواهی بخوری. شاید من اون روز رو دیدم. بماند. Sunday, November 01, 200979.همین حالا داری توی حموم آب بازی میکنی. تام رو هم بنا به تشخیص خودت که کثیف بود بردی که بشوریش با یه عالمه خرت و پرت دیگه. از اول نوزادیت عاشق آب بازی بودی. دیشب مامان زنگ زد که با مامان فخری حرف بزنه ولی عمو برایان گوشی رو برداشت. همچین که شنیدی کی پشت خط ه پریدی و گوشی رو به زور ازمون گرفتی و با اون زبان نصفه نیمه باهاش احوالپرسی کردی. صدای عمو برایان هم میومد که داشت با تمام دانسته های ژاپنی و فارسیش باهات حرف میزد. بعد هم تا آخر شب هی گفتی بریم سوار هواپیما بشیم بریم خونه ی عمو برایان. تو که خونه شون رو ندیدی فکر کنم هتل توی دوبی رو فکر میکنی خونه شون باشه. شاید هم یه روزی شد که بریم آمریکا و تو حسابی اونجا کنار عمو برایان و خاله فریبا خوش بگذرونی. اون چهار روز سفر دوبی فکر کنم بهترین دوران این سه ماه بود برات. البته سفر شمال کنار فامیل پدری من و سفر دوم به اصفهان کنار عمو جمال و عهد و عیالش با اون همه محبتی که بهت -بهمون دارند هم خیلی خوش گذشت. همش آرزو میکنم حالا که از زندگی در جهان اول با تمام امکانات آموزشی و شرایط مناسبش برای رشد و پیشرفت محرومت کردیم حداقل اینجا انقدر از بودن کنار آدمهایی که انگار تنها سرمایه ی ارزنده ی توی ایران هستند لذت ببری و درس زندگی بگیری که جبران بشه. ![]() ![]() پ.ن:حواسم هست که امروز اول نوامبر ه و تو یک ماه بزرگتر شدی. |
Blog Photosآرشیو |