<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Saturday, January 29, 2011

84. 


روزهایی که میگذرند تو بزرگ و بزرگتر میشی. هنوز هم میشه منو شگفت زده کنی از رشدت، از بالندگیت، از روند بزرگ شدنت. اینکه تا کی این غافلگیری ادامه داره شاید تا وقتی من زنده باشم. گاهی فکر میکنم یعنی من هم به همون اندازه ای که تو منو متعجب میکنی آیا مامان رو متعجب کردم ؟ یا هنوز دارم گاهی غافلگیرش میکنم؟ میمونم یعنی من هم هنوز دارم بزرگ میشم و لحظه هایی میرسه که مامان به خودش بگه دخترم این مرحله رو هم پشت سر گذاشت؟
یه عمر میشه که ازت ننوشتم. خودم هم روندش رو گم کردم تو شلوغی ماه هایی که گذشت. بعضی از کارهات اصلن تموم شدند و من فقط با نگاه کردن به عکسهاست که بعضی هاش رو یادم میاد.
مثلن تا همین یکی -دو ماه پیش دوستهای خیالی داشتی و به شدت درگیرشون بودی. دو تا دستهات رو به جای دو تا بچه تصور میکردی و روبروی هم نگهشون میداشتی و مکالمه میکردی.
فارسیت خیلی بهتر شده اما هنوز لهجه داری که کمی کودکانه و کمی ژاپنی ه و گاهی مترجم لازم میشی.
نه حرف زشت بلدی نه فحش فقط وقتی عصبانی میشی میگی میندازمت سطل آشغال. اینو از من یاد گرفتی البته من در مورد وسایلی که باهاشون درگیر میشی یا وقتی به زور میخواهی کارتون ببینی در مورد سی دی هات میگم اما تو تعمیمش دادی به آدمها که باید از سرت بندازم. البته راستش رو بخواهی فکر میکنم همه ما لازمه وقت عصبانیت یه جوری خودمون رو آروم کنیم و تو اینو بلد نیستی هنوز. اهل گریه کردن هم نیستی و میترسم اینجور وقتها آسیب ببینی. هنوز یه راه مطمین پیدا نکردم که یادت بدم. خوشبختانه به من هم نرفتی که جیغ و داد کنی!شبها اول جدا میخوابی اما نصفه شب میایی پیش ما. ما هم میذاریم تا کم کم خودت با وضعیت جدا خوابیدن عادت کنی. وقتی میایی پیشم بهم میگی دستت رو بده من. دستم رو میذاری زیر سرت و چند بار میبوسی و توی خواب بهم میگی بی تا دوست دارم یا عاشقتم و من غرق در خوشی سعی میکنم فراموش کنم که باید جای خوابم رو باهات تقسیم کنم.سفر آمریکا تجربه ی جالبی بود برای هر دومون. تو کلی دنیا دیده تر شدی. با عمو برایان کلی رفیق شدی و همینطور جک همسایه ی هشتاد ساله شون که مربی ورزش بود و روزها تمرین بسکتبال و بیس بال بهت میداد. با عمو برایان هم گلف بازی میکردی. هر دوشون نصیحتم کردند که ورزش رو برات جدی بگیرم و مطمین باشم که میتونی یه روزی قهرمان ورزشی بشی. این شانس رو داشتی که دیزنی ورلد رو ببینی.نیویورک هم خیلی بهت خوش گذشت. با دمیان و شایان حسابی دوست شدی و جانان رو هم دیدی. از نور چراغهای تایمز اسکویر متعجب شدی و توی سنترال پارک دنبال سنجابها کردی. همراه من و مهشید خرید کردی و توی موما گذاشتی من همه قسمتهاش رو ببینم. آخرهای سفرمون برای شاهرخ دلتنگی میکردی و بی تاب و بد غذا و کلافه بودی. وقتی برگشتیم و رسیدی توی اتاقت به من گفتی من عاشقم توی اتاقم باشم.سفر ژاپن اما چیز دیگه ای بود. از لحظه ی اول انگار به وطنت برگشتی. نه دلتنگی کردی نه دلت میخواست برگردی. همه جا رو یادت بود. با سینا و فراز تا میشد خوش گذروندی. غذا خوردنت هم بازخوب شده بود و با ولع همه ی اون چیزهایی رو که دوست داشتی میخوردی و مینوشیدی. دلم برات سوخت که مجبوری دور از زادگاهت و جایی که روتینهاش رو بهتر از اینجا میشناسی زندگی کنی .


Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online