Monday, November 13, 20063 سام عزیزم سلام مامانی تصمیم داشتم این مدت همه خاطره ها و احساساتم رو برات بنویسم اما نمیدونم چرا نشد یا نتونستم یا نخواستم. از امروز شروع میکنم و سعی میکنم تمام اون چیزهایی که تو این چهار ماه میخواستم ازش باهات حرف بزنم برات بنویسم. پسر گلم تو الان مهد کودک هستی و به مامان فرصت دادی که بیاد دانشگاه و درس بخونه. این مواقع یکم احساس عذاب وجدان بهم دست میده که نمیتونم خودم ازت مواظبت کنم اما بدون الان تو برام مهمترین انگیزه هستی تا درسم رو تموم کنم. میخوام تا اونجایی که میتونم یه مامان کامل باشم برات. انقدر این روزها شیرین شدی و بازیگوش که وقتی میخوابی با همه فرصتی که بهم برای رسیدن به کارها میدی اما دلم برای بودن باهات تنگ میشه. دوستت دارم پسرم به اندازه همه عشق مادری. ![]() |
Blog Photosآرشیو |