Friday, November 24, 20066پسر خنده رو سلام این روزها دچار تناقضم. هم دوست دارم زودتر بزرگ بشی و بالیدنت رو ببینم هم دوست دارم زمان رو تو همین لحظاتی که هستی نگه دارم از بس سیر نمیشم از دیدنت و بدونت. دیگه میتونی چند بار قلت بزنی . دیروز خنده بابایی در اومده بود از شیرینکاریهات. از زیر تلویزیون که شروع میکنی میرسی به چهارچوب در. کاری که خیلی دوست داری اینه که خودت رو برسونی به تاتامی ها و با ناخون بکشی روش. از شنیدن صداش خوشت میاد. بعضی وقتها تا چند دقیقه محو تماشای من یا بابا میشی. میدنم که داری تصاویرمون رو به مغزت میدی. باید همیشه خودم رو آراسته نگه دارم تا توی مغزت همیشه یه تصویر خوب ازم ساخته بشه. شبها دلتنگ پدرت هستی. انگار میدونی شب یعنی برگشتن پدر به خونه. وقتی اون هست من رو نمیبینی و دوست داری از بودن و آرامش بغل اون لذت ببری. فقط دوست داری گاهگاهی که خسته میشی بیایی یکم تو بغل من استراحت کنی. دیگه یاد گرفتم چطوری تو آغوشم آرومت کنم فقط به شرطی که مثل دیروز کلافه نباشی از خونه موندن زیاد. این روزها هر پیرمرد و پیرزن ژاپنی که میبینتت میخواد باهات بازی کنه و تو هم که دنیای محبتی. لبخندت رو از هیچ کس دریغ نمیکنی. نمیدونی چه انرژیی میگیرن این اوبا چن و اوجی چن ها با دیدن خنده ات. خیلی خوبه که این همه خوشرویی. ![]() |
Blog Photosآرشیو |