$BlogRSDUrl$>
Thursday, December 07, 200615سام مریضم سلام مامانی. چی شد یهو؟ چرا از دیروز ریختی به هم؟ مامان چی خوردی یا دستت رو کجا مالیدی که اینطوری دلت زیر و رو شد؟ خانوم مربی هم گفت از چشمات معلومه که مریضی. گفت اگه حالت خوب نبود بهم زنگ میزنه که بیارمت خونه. هنوز که خبری نیست فکر کنم بهتر شدی. میدونی بعضی وقتها میمونم اینکه دارم برات از لحظه های بزرگ شدنت مینویسم اصلن برای تو ارزشی داره یا اینکه همش برای خودم ه و آینده که هر وقت دلم گرفت یا برای این روزهات تنگ شد برگردم و بخونمشون. شاید روزی که خودت پدر شدی بفهمی بزرگ شدنت و داشتن فرزند چه مزه ای داره. پس اینها میمونه برای من تا به ابد از خوندنش لذت ببرم. دیروز برای اولین بار واقعن ترسیدی. داشتیم با هم از خرید برمیگشتیم که یه سگ از یکی از خونه ها پارس کرد. چنان از جا پریدی که دلم لرزید. البته من هم کم نترسیدم اما برای تو اولین تجربه بود. این هم یه روی زندگی ه عزیزم. پسر گلم ترس و مریضی رو تجربه کردی. چیزهای بد دیگه ای هم هستن که باید ببینی ولی بدون زندگی با همین خوبی و بدیهاش هست که معنی پیدا میکنه و ارزش خوبی ها رو وقتی قسمتهای تلخ زندگی رو دیدی بهتر میدونی. نگران نباش برای فراموش کردن دلتنگیهات و بدیها میتونی روی من و بابایی تا زنده هستیم، حساب کنی. فقط میتونم برات آرزو کنم قسمتهای شیرین زندگیت از لحظه های زشتش بیشتر باشه. این روزها رو دوست داشتم با عزیزانمون قسمت میکردیم، لذت و شادی بودن تو رو؛ اما حیف که همش میگذره و اونهایی که دوستشون داریم کنارمون نیستن. امیدوارم هیچ وقت چیزی از محبتت به اونهایی که ریشه ما هستن کم نشه بابت این فاصله. |
Blog Photosآرشیو |