$BlogRSDUrl$>
Friday, December 01, 20068سام عزیزم سلام. پسر امروز چهار ماهه شدی. برای خودت مردی شدی. اون موقع ها که هنوز تو دل من بودی بابایی میگفت پسرمون الان صفر سالشه. فکر کن الان از خیلی ها بزرگتری. امروز که بیدار شدم دیدم داری با اون دو تا چشمای قشنگت من رو تو خواب نگاه میکنی. دلم ضعف رفت برای اون نگاهت. پسرکم تو این ماه که گذشت کلی تغییر کردی و رشد کردی. دیگه هر چی که نظرت رو جلب کنه با دست میگیریش. جالبه که تا ازش خسته میشی میندازیش زمین و هر کاری هم بکنیم دیگه حاضر نیستی نگاهش کنی. از دو تا کتابی که داری خوشت میاد و با دقت به خوندن من گوش میدی و عکسهاش رو نگاه میکنی. قلت زدن برات انقدر راحت شده که تا میذارمت روی تخت یا زمین در کمترین زمان ممکن برمیگردی. میدونی بهترین قسمت روز برام وقتی هست که صبح میارمت کنار خودمون تا اولین شیر صبحگاهی رو بخوری؛ و وقتی هست که میام دنبالت و تورو میگیرم تو بغلم و فشارت میدم؛ و شب که تو بغلم با آرامش میخوابی. دیگه تو وانت میشینی و سعی میکنی قطره های آب رو با دستات بگیری. تا دوش رو میاریم طرفت چشمات رو میبندی انگار میدونی قسمت سخت شامپو زدن موها شروع میشه. با عروسکهات حرف میزنی و با من و بابایی هم گاهی اختلاط میکنی. حسابی قلقلکی شدی و حتی وقتی پوشکت رو عوض میکنم حسابی برامون میخندی. میدونی من به خودم میبالم که همچین پسری دارم. خیلی خوبی. خیلی. |
Blog Photosآرشیو |