Saturday, January 20, 200719.سام کوچولو...سام خوشگله...* سلام پسر گلم چند وقتی هست که نگاهت عوض شده. انگار عمیقتر و مهربونتر شده. مامانی این ماهی که گذشت بیشتر رشدت انگار عقلی بود تا جسمی. هر چند که شنواییت خیلی قوی تر شده و دیگه صداهای دورتر و تشخیص میدی و از صداهای ناگهانی جا میخوری. دستهات هم قویتر شدند و میتونی شیشه رو با دستت بگیری. انقدر کارهای جدید میکنی که نمیدونم کدومش رو بگم. برای من همش شیرین ه و دوست داشتنی. یکی ازکارهای جدیدت اینه که پستونکت رو از دهنت در میاری و سعی میکنی بذاری دهن من. چند شب پیش خوابوندمت پیش خودم و رفتم که برات شیر بیارم وقتی برگشتم دیدم سرت رو عین یه جوجه گذاشتی رو بالش من خوابیدی. انقدر خوشگل بود این حالتت که دلم نمیومد بذارمت سر جای خودت. یاد گرفتی از صندلیت بیایی پایین. دیگه اینکه چند روز پیش برای اولین بار از صندلیت افتادی زمین و من غش کرده بودم از خنده. فکر کنم یکم از دستم عصبانی شدی که به جای کمک کردن بهت داشتم ازت عکس میگرفتم. ![]() ![]() ![]() ![]() دیروز وقتی پشتم بهت بود و داشتم با کامپیوتر کار میکردم دیدم صدات از تو تختت نمیاد. وقتی برگشتم دیدم داری با اون چشمهای خوشگلت من رو نگاه میکنی. مامان به چی فکر میکنی؟ یکم غریبه ها رو تشخیص میدی البته اهل گریه کردن نیستی و به همه لبخند میزنی اما وقتی یه غریبه میبینی فورن به من نگاه میکنی تا خیالت راحت بشه آشنایی هم پیشت هست. با بچه ها و زنها خوبی و برای مردها فقط لبخند میزنی. دیروز برات یه کلاه کابوی خریدم که خیلی بهت میاد. وقتی تو مغازه گذاشتم سرت تا یه مدت فقط میخندیدم. بعد هم که بابایی اومد تا دیدت انقدر خوشش اومد که بلافاصله ازت این عکس رو گرفت. ![]() به زودی شش ماهت میشه و غذا خوردن رو باید شروع کنی. زودتر بزرگ شو پسر تا با هم بازی کنیم... *این روزها با همین دو تا عنوان صدات میکنم. |
Blog Photosآرشیو |