$BlogRSDUrl$>
Saturday, June 02, 200734.دیروز ده ماهه شدی سام. اما من فکر میکنم تو از اول زندگیم باهام بودی انقدر که وجودت و بودنت کامل ه برام. باور نمیکنم روزهایی هم بود که تو نبودی و من مادر نبودم. چند روزه که مریضی. برای همین مهد و دانشگاه من با هم تعطیل بودند ودوتایی داریم باهم خوش میگذرونیم. راستش رو بهت بگم چند بار قبلی که مریض شدی و خونه میموندیم برام خیلی سخت میگذشت. نمیدونستم چطور سرت رو گرم کنم. نمیدونستم چطور بیحوصله نشم. حالا از بزرگ شدن توست یا بهتر شدن مادری من یا هردو که هر چی بیشتر با هم هستیم بیشتر خوش میگذره و سختتر میشه برگشتن به دوران دوری روزانه. ماه قبل برای بار اول جلسه مربیها و مادرها تو مهدتون بود. بعدش هم با هم اسنک خوردیم و بازی کردیم. به من که خیلی خوش گذشت. یه چیزی رو هم بهت بگم؛ احساس میکردم خیلی مهم شدم که به عنوان مادر تو این برنامه شرکت کردم. حتی خیلی بیشتر از وقتی که برای اولین بار تو کنفرانس کره پرزنتیشن داشتم. ممنون همه دنیام که تو رو بهم داده. گزارش تصویری از مهدکودک "کیوماچی": قرار بود با مامانها اسنک بخوریم اما من فکر کردم مثل صبح ها که مامانم من رو میذارم این تو و میره است، برای همین زدم زیر گریه. |
Blog Photosآرشیو |