<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Monday, October 01, 2007

44. 


پسر چهارد ده ماهه‌ی من:

باید از روزهات و این همه تجربه های شیرینی که داریم بیشتر بنویسم اما نمیرسم. شاید یه روزی وقتی بزرگ بشی به همه این دوندگیهای ما بخندی یا شاید زندگی اون روز از الان هم شلوغتر باشه. این رو اینجا نوشتم که بدونی وقتی تو کوچولو بودی زندگی های ما پر از مشغله های روزمرگی بوده مثل همیشه.

درست سیزده ماه و بیست روزه بودی که برای اولین بار تونستی به معنای واقعی راه بری. حالا وقتی دارم کار میکنم و برمیگردم میبینم داری برای خودت از یه گوشه به یه گوشه دیگه میری با اون قدمهای اردکی و اون تلاشت بعد از چند بار زمین خوردن و باز ادامه دادن یه حس خوب خوشبختی ازدیدن صحنه‌هایی که همیشه تو رویاهام بوده میاد زیر پوستم.
اینکه یه مادر باشم و بچه ام دور و برم مشغول بازی باشه.
یا اون وقتهایی که با بابایی یه دستت رو میگیره و من یکی دیگه اش رو و میریم قدم میزنیم وسط بقیه آدمها، یه حس خیلی خوب و دوست داشتنی و گرم میاد میشینه کنج دلم.
میدونی الان که خوب فکر میکنم میبینم من همیشه از دیدن این صحنه ها یا دیدن یه زن حامله یه حس خوشبخیتی زنانگی داشتم و حالا همه اینها رو با بودن تو دارم تجربه میکنم.

شنبه برای اولین بار اوندوکای- فستیوال ورزش- شرکت کردی. از یک ماه قبل تو مهدتون برو و بیای تمرین بود. برنامه عالی بود یعنی حتی بابایی هم که همیشه از این برنامه ها فراری ه انقدر بهش خوش گذشته بود که رسمن شنگول بود.
اول با بقیه بچه ها برنامه افتتاحیه اجرا کردید و برنامه چهارم هم نوبت شماها بود که رقص "اوشیری فوری فوری " رو با مامانهاتون در حالی که شرتهای پفی رنگی پوشیده بودید، اجرا کنید. به هر دومون حسابی خوش گذشت.
من اون موقع که اسمت رو مدیرتون خوند و رو دست بردمت بالا و اون چند صد تا چشم داشت نگاهم میکرد انقدر تو دلم غنج رفت که حدی نداشت.
شبش هم با هم رفتیم اون مال جدید. انقدر خودت رو روی موکتها مالیدی و انقدر دنبال مردم کردی و انگشت کثیفت رو از لجبازی با من گذاشتی دهنت که موقع برگشتن تو بغلم بی هوش شدی.
روز خیلی خوبی بود که همه‌ی شادیش رو مدیون تو هستیم.

سام به صورت اتفاقی یه کشف جدید کردم و اون هم اینه که تو با هاشی همه چی میخوری . یعنی همه اون چیزهایی که با قاشق لب نمیزنی با هاشی با کمال میل تا تهش رو میخوری. شاید مال دندونهات باشه که درد میگره. شاید هم مال اینه که اینجوری برات سرگرم کننده تره.

دو تا دندون یکی عقب یکی جلو یکی چپ یکی راست در آووردی تو ماه قبل و همه بد اخلاقی های دو سه روزت با اومدن اون دو تا یه دفعه تبدیل به آرامش شد. میدونی دیگه از بداخلاقی هات تعجب نمیکنم چون میدونم بعدش یه قدم بزرگتر میشی.

پسر داریم میریم ایران. بیا و مثل همیشه همراه خوبی باش که این سفر همه مثل همیشه به هر سه تایی مون خوش بگذره. باشه؟







Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online