<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Wednesday, January 16, 2008

49. 


اینکه اینجا کمتر ازت مینویسم شاید مال این باشه که چند وقتی هست بیشتر با هم هستیم و من فرصت ابراز احساساتم رو در لحظه دارم و چیز زیادی برای نوشتن باقی نمیمونه.
داری به سرعت بزرگ میشی و هر روز با یه حرکت جدید و یه توانایی تازه نشون میدی که روز به روز درکت از دنیا بیشتر میشه و شخصیتت رو با روحیاتی که داری بهمون نشون میدی.
این با هم بودنمون درست از سفر ایران شروع شد که یک ماهی رو بی هیچ وقفه ای با هم بودیم و بعدش که به فاصله کمی از برگشتن مریض شدی و بیشتر از دو -سه هفته کنار هم بودیم. حالا هم که مدتی ه مامی اومده و تو هم از مهد کودک رفتن مرخصی وباز وقت داریم تا با هم باشیم.

نمیدونم از کجا بگم و چه کاریت که انجام میدی تا جدید باشه و جالب تا وقتی بعدن اینها رو خوندی نگی عجب مامان لوسی داشتم که معمولی ترین اتفاقات رو با آب و تاب تعریف میکرده. فقط این رو بگم که حرف قدیمی تر ها درست ه که آدم تا خودش بچه دار نشه درکی از رفتار به نظر عجیب بقیه پدر و مادر ها نداره.

در کنار تمام اون کارهای با مزه ای که میکنی. مثل اینکه میخواهی خودت سشوار بعد از حمام بکشی یا گاهن موچین من رو برمیداری و توی آینه خیره میشی و میخواهی ابرو برداری یا اینکه ناگهانی میدوی طرفمون و قلقلکمون میدی یا اون قرهای بامزه و ریزت و اینکه وقتی آهنگ آروم پخش میشه میایی دست یکی رو میگیری تا والس برقصیم و... اما با نمک ترین کارت از نظر من اینه که وقتی یکی مون داره حرف میزنه دقیقت ژست اون رو میگیری و بعد شروع میکنی به سخنرانی و با بالا و پایین کردن تن صدات سعی میکنی بهمون بفهمونی چی میگی.
اگه من ایستاده یه وری تکیه داده باشم به دیوار تو هم درست با همون حالت یه وری تکیه میدی به دیوار روبرو و باهام حرف میزنی. اگه بابایی نشسته باشه روی مبل و دستاش روی دسته ها تو هم میری رو مبل کناری و همون حالت دستات رو میذاری و باهامون اختلاط میکنی. میدونم که الان بزرگترین چالش برات فهموندن حرفهات به ماست. باور کن خیلی سعی میکنیم بفهمیم چی میگی اما گاهی خیلی سخت میشه!
به پستونکت به طرز وحشتناکی وابسته شدی. یعنی قبلن تا یک ماه پیش غیر گاهی شبها توی خواب پستونک نمیخوردی و صبح ها وقتی بیدار میشدی اگه پستونک داشتی با عصبانیت پرتش میکردی که یعنی وقت خواب تموم شد. اما الان نمیدونم چطور این همه بهش وابسته شدی. خودم رو سرزنش میکنم که چرا زودتر ازت نگرفتمش. حالا هم میترسم. یعنی راستش اصلن طاقت بی قراریت رو ندارم. اما یه روزی وقتی آمادگیش رو داشتی حتمن با هم دوره اش رو تموم میکنیم. باشه؟

باز هم عکس با شرح بذارم جای ننوشته های این چند وقت؟

من و این همه خوشبختی محال ه. احساس بعد از باز کردن کادوهای کریسمس!
لوبیا بازی
Rehearsal
آماده برای خراب کردن کیک کریسمس
شب یلدا و تفالی از حافظ
آتیش سوزوندن و خنده‌ی مادرخرکن!
در حال شیطونی با سینا و فراز

Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online