<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Tuesday, February 12, 2008

52. 


بعد از اون نوشته ی پر از ناله باید اینو بنویسم تا وقتی روزی برگشتی و اینها رو خوندی بدونی مادری دقیقه های خیلی کمی ازش هست که سخت میگذره و بیشترش عشق ه و خوش گذشتن.

دیروز یکی از بهترین روزهای من و تو بود. یعنی از صبح تا آخر شب فقط خوش گذروندیم و من فکر میکردم مدتهاست این همه لذت نبردم. میدونی چون دیروز درست بعد از رفتن مامان و نبودن بابایی و تعطیلی اجباری بود فکر میکردم روز بدی رو داشته باشیم اما انقدر بودن با تو خوب بود که احساس میکنم برای یه هفته انرژی ذخیره کرده باشم. حتی حالا میتونم برم پیش سن سی و با خیال راحت باهاش حرف بزنم.

اما از دیروز بگم که یه روز معمولی بود اما تو خاصش کردی. با هم از خواب بیدار شدیم و کلی وسط تشک و پتوها غلت زدیم و همدیگه رو بوس کردیم و گاز گرفتیم. بعد یه صبحانه ی دونفره مشتی زدیم تو رگ و تو هم با نوش جونی همراهی کردی. بعدش رفتیم توی بالکن تو بازیِ آب دادن به گلها رو میکردی حین اینکه من داشتم اونجا رو مرتب میکردم و لباسهای خشک شده رو جمع میکردم. بعد هم با همدیگه بازیي مرتب کردن خونه رو کردیم.(میبینی چطور ازت کار میکشم!) خوشم میاد از دیدن برق غرور تو چشمات وقتی ازت کارهای کوچیک میخوام و تو از پسش برمیایی.
بعد هم دو تایی شال و کلاه کردیم و رفتیم ددر. کلی موقع بنزین زدن از پشت شیشه ی ماشین برای هم دیگه ادا درآوردیم. بعد رفتیم من یه شلوارک که دیده بودم بخرم که شما پولش رو حساب کردی.( این هم ازکارهای جدیدی هست که وظیفه ی تو شده! و خوشبختانه هر چقدر هم معطل میکنیم دم صندوق کسی چیزی بهمون نمیگه.)
بعد هم رفتیم خرید کردیم و همین که تو توی کارت نشستی و از اونجا اوضاع رو کنترل میکردی و من مجبور نبودم وسط قفسه ها بدوم دنبالت و صد و بیست تا آب میوه و شیر و ماستی رو که میذاری تو سبد برگردونم سر جاش خودش خیلی لطف بود.
بعد هم رفتیم تویز آر آس که تو یه دلی از عزا در آوردی و کلی بازیهای جدید و قدیم کردی. حدودن یه ساعت و نیمی اونجا مشغول بودی.
اومدیم خونه و تو غذات رو تا ته خوردی. (دقت داری که این نکته غذا خوب خوردن چقدر تو روحیه من تاثیر مثبت میذاره؟) خب من تصمیم داشتم که نذارم دیروز خواب بعد از ظهر بری که مثلن برنامه ی خوابت برای این هفته تنظیم بشه برای همین با هم دمر دراز کشیدیم وسط اتاق و کتاب خوندیم. یکم هم نقاشی کشیدیم و ماشین و لگو بازی کردیم. تا وقت کارتون شد. اما اونجا بود که در حالی که پتو روی پات بود و داشتی شیر میخوردی کم کم چشمات سنگین شد و نقشه های من همه بر آب شدند.
اما نذاشتم زیاد بخوابی . انقدر بوست کردم و باهات حرف زدم تا بعد از یه ساعت بیدار شدی. ( آخه پریروز 5 ساعت خوابیده بودی اینه که یه ساعت به نظرم زیاد نمیاد.) بعد هم که بابایی اومد سه تایی بازی کردیم و فیلم دیدیم و شام خوردیم. آخر شب هم به روال جدیدت سعی کردی موقع فیلم دیدن تو بغل من بخوابی که هر کاری کردی نشد و برگشتیم به روال قبل یعنی گذاشتیمت توی رختخواب و دوتایی بغلت دراز کشیدیم تا خوابت برد.

میبینی یه روز خیلی معمولی بود. بیشتر روزها که باهم باشیم همینطور میگذره اما در کنارت بودن انقدر خوبه که من همین حالا هم که اینها رو نوشتم روی لبم یه لبخند ه.

این فیلم با اینکه مال چند ماه پیشه و اونوقت که تازه داشتی راه می افتادی اما بی ربط به دیروز نیست.

Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online