Tuesday, February 12, 200852.بعد از اون نوشته ی پر از ناله باید اینو بنویسم تا وقتی روزی برگشتی و اینها رو خوندی بدونی مادری دقیقه های خیلی کمی ازش هست که سخت میگذره و بیشترش عشق ه و خوش گذشتن. دیروز یکی از بهترین روزهای من و تو بود. یعنی از صبح تا آخر شب فقط خوش گذروندیم و من فکر میکردم مدتهاست این همه لذت نبردم. میدونی چون دیروز درست بعد از رفتن مامان و نبودن بابایی و تعطیلی اجباری بود فکر میکردم روز بدی رو داشته باشیم اما انقدر بودن با تو خوب بود که احساس میکنم برای یه هفته انرژی ذخیره کرده باشم. حتی حالا میتونم برم پیش سن سی و با خیال راحت باهاش حرف بزنم. اما از دیروز بگم که یه روز معمولی بود اما تو خاصش کردی. با هم از خواب بیدار شدیم و کلی وسط تشک و پتوها غلت زدیم و همدیگه رو بوس کردیم و گاز گرفتیم. بعد یه صبحانه ی دونفره مشتی زدیم تو رگ و تو هم با نوش جونی همراهی کردی. بعدش رفتیم توی بالکن تو بازیِ آب دادن به گلها رو میکردی حین اینکه من داشتم اونجا رو مرتب میکردم و لباسهای خشک شده رو جمع میکردم. بعد هم با همدیگه بازیي مرتب کردن خونه رو کردیم.(میبینی چطور ازت کار میکشم!) خوشم میاد از دیدن برق غرور تو چشمات وقتی ازت کارهای کوچیک میخوام و تو از پسش برمیایی. بعد هم دو تایی شال و کلاه کردیم و رفتیم ددر. کلی موقع بنزین زدن از پشت شیشه ی ماشین برای هم دیگه ادا درآوردیم. بعد رفتیم من یه شلوارک که دیده بودم بخرم که شما پولش رو حساب کردی.( این هم ازکارهای جدیدی هست که وظیفه ی تو شده! و خوشبختانه هر چقدر هم معطل میکنیم دم صندوق کسی چیزی بهمون نمیگه.) بعد هم رفتیم خرید کردیم و همین که تو توی کارت نشستی و از اونجا اوضاع رو کنترل میکردی و من مجبور نبودم وسط قفسه ها بدوم دنبالت و صد و بیست تا آب میوه و شیر و ماستی رو که میذاری تو سبد برگردونم سر جاش خودش خیلی لطف بود. بعد هم رفتیم تویز آر آس که تو یه دلی از عزا در آوردی و کلی بازیهای جدید و قدیم کردی. حدودن یه ساعت و نیمی اونجا مشغول بودی. اومدیم خونه و تو غذات رو تا ته خوردی. (دقت داری که این نکته غذا خوب خوردن چقدر تو روحیه من تاثیر مثبت میذاره؟) خب من تصمیم داشتم که نذارم دیروز خواب بعد از ظهر بری که مثلن برنامه ی خوابت برای این هفته تنظیم بشه برای همین با هم دمر دراز کشیدیم وسط اتاق و کتاب خوندیم. یکم هم نقاشی کشیدیم و ماشین و لگو بازی کردیم. تا وقت کارتون شد. اما اونجا بود که در حالی که پتو روی پات بود و داشتی شیر میخوردی کم کم چشمات سنگین شد و نقشه های من همه بر آب شدند. اما نذاشتم زیاد بخوابی . انقدر بوست کردم و باهات حرف زدم تا بعد از یه ساعت بیدار شدی. ( آخه پریروز 5 ساعت خوابیده بودی اینه که یه ساعت به نظرم زیاد نمیاد.) بعد هم که بابایی اومد سه تایی بازی کردیم و فیلم دیدیم و شام خوردیم. آخر شب هم به روال جدیدت سعی کردی موقع فیلم دیدن تو بغل من بخوابی که هر کاری کردی نشد و برگشتیم به روال قبل یعنی گذاشتیمت توی رختخواب و دوتایی بغلت دراز کشیدیم تا خوابت برد. میبینی یه روز خیلی معمولی بود. بیشتر روزها که باهم باشیم همینطور میگذره اما در کنارت بودن انقدر خوبه که من همین حالا هم که اینها رو نوشتم روی لبم یه لبخند ه. این فیلم با اینکه مال چند ماه پیشه و اونوقت که تازه داشتی راه می افتادی اما بی ربط به دیروز نیست. |
Blog Photosآرشیو |