Friday, February 22, 200853.انداختیمت وسط پتو و لحاف و رختخواب ها و با بابایی تو سر و کله هم میزنیم. بعد بابایی میگه مامان حاضری دو تایی سام رو بخوریم. خودت رو جمع و جور میکنی و میخندی که الان بهت حمله میکنیم. یک... دو... سه... از دوطرف میریزیم سرت و بوست میکنیم و گازت میگیریم و تو هم غش غش میخندی. بابایی رو میکنه به من میگه فکر میکنی بابا و مامان ما هم با ما از این کارها کردند؟ میگم حتمن. میگه فکر میکنی یادش بمونه که اینجوری باهاش بازی میکردیم. میگم نه یادش نمیمونه مگه من و تو یادمون مونده. اما من برات اینجا مینویسم که اگه یادت هم نبود بعدن بخونی. شما برای فردا که تاتر دارین آماده هستی؟ میدونی که این برنامهی فردا مثل امتحان آخر سال میمونه نکنه یه وقت فارغ التحصیل نشی؟ این هم ویدیو یی که یکشنبه وقتی با بابایی رفته بودی سرسره بازی گرفتم. |
Blog Photosآرشیو |