<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Friday, February 29, 2008

54. 


گزارش فارغ‌التحصیلی از کلاس هی‌یو‌کو(جوجه‌ها):

شنبه صبح برنامه‌ی آخر سال مهد کودک‌تون بود. بابایی با اینکه از قبلش میگفت نمیتونه توی برنامه شرکت کنه اما باز هم دلش طاقت نیاورد و از شرکت مرخصی گرفت. من وقتی دیدم داره حسابی به خودش میرسه فهمیدم با همه‌ی سعیش برای کول بودن اما حسابی ذوق زده است. خودش میگفت آخه اولین جشن پایان سال سام ه. من هم اون موقع که سر صبحی داشتم آرایش میکردم- کاری که هیچ وقت نمیکنم- برای خودم آرزو کردم روزی رو که با بابایی لباس رسمی بپوشیم و بیاییم فارغ التحصیلی دانشگاهت. میدونم از حالا دارم برات آرزوهای بزرگ میکنم اما خب مادرم دیگه دلم میخواد موفقیتت رو تو هر راهی که انتخاب بکنی ببینم.

اول تو رو تحویل کلاس دادیم تا با بقیه بچه ها اسنکَ‌تون رو بخورید و برای نمایش آماده بشید. خودمون هم رفتیم یه اتاق دیگه که ویدیوی یک سال فعالیت‌های شماها رو ببینیم. اولش خیلی جالب بود وقتی همگی چهاردست‌وپا راه میرفتید و بعد یکی یکی راه افتادید و بعد که توی پارک دنبال کبوترها میکردید. از ته دل خیالم راحت شد که توی مهد حسابی و درست بهتون میرسند و برنامه هاتون از اون چیزی که من تو خونه امکانش رو داشتم بهتر و کاملتر بود. اما یه جاهای فیلم حالم گرفته میشد وقتی از غذا خوردنتون نشون میداد که همه تند تند با دست و قاشق غذا میخوردند و تو عین همیشه با غذا قهر کرده بودی.
بعد اومدیم اتاق شما. قرار شد هر کدوم از مامان ها همون نقاب بچه ها رو بذارند و با هم دیگه نمایش خرید از نونوایی رو انجام بدیم. تو از همون اولش حسابی جو گرفتت و یه به کل مامانت رو فراموش کردی و رفتی نشستی رو پای معلمت. فکر کنم اینجوری که با اونها تمرین کرده بودی بیشتر بهت میچسبید. یه جا هم از دستم عصبانی شدی وقتی میخواستم به زور بغلم نگهت دارم و نقابت رو پرت کردی زمین. من هم که دیدم زیادی حس برت داشته گذاشتم کار خودت رو بکنی. اینه که به جای یک بار برنامه رو اجرا کردن با همه‌ی بچه‌ها رفتی خرید و برگشتی و رو پای سن‌سی نشستی. یادم رفت بگم که موقعی هم که داشتند بهتون سبد میدادند تو دو تا سبد گرفتی.
آخر برنامه هم وقتی همه دست زدند تعظیم کردی و از هیجان هی دست میزدی. اون وسطهای برنامه هم دایی ممد و سینا یه سر از کلاس فراز اومدند و کلی به این ژستهات خندیدند. خوشم اومد هنرپیشه‌ی خوبی هستی.
آخر هم بهمون یه دونه سیب و یه دونه پرتقال دادند که خیلی مزه داد.

بعد هم بابایی به افتخار این موفقیت تو یه ناهار هندی خوشمزه به ما داد که تو هیچی نخوردی و من جور تو و بابایی رو حسابی کشیدم و خیلی هم چسبید.

مبارک باشه تموم شدن اولین مرحله از تلاشت در راه تحصیل کمالات.


Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online