<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Friday, April 11, 2008

56. 


یک ماهی هست که دنیای بالای سرت رو کشف کردی. حالا میدونی آسمون، غارغار(کلاغ) و جوجوها، سیم و کابل برق، چراغ و لامپهای خیابون، سقف چوبی خونه، شاخ و برگ نوک درختها و شاید خیلی چیزهای دیگه که من نمیفهمم اون بالا هستند. برات هیجان انگیزه نشون دادنشون به ما و همراهی ما رو میخواهی که از کشف این دنیای ناشناخته.


یه پسر بیست ماهه با احساس شدی که احساست هم با خلوص کامل ه. امیدوارم نه من و نه هیچ کس دیگه ای قدرت خراب کردن این همه پاکی رو نداشته باشیم. وقتی دوست نداشته باشی که از خودت احساسی نشون بدی امکان نداره بشه مجبورت کرد. یعنی هنوز از اون بچه ها نشدی که وقتی میبینی من از اینکه بهم بوس ندادی ناراحت میشم و گریه میکنم بیایی و بوس بدی. راستش رو بگم قبلن سعی میکردم کمی حس همدردی با دلسوزیت رو بعضی مواقع تحریک کنم اما یه دفعه انگار فهمیدم که همینطور خالصانه موندنش خیلی با ارزش تره. دوست دارم یاد بگیری به احساس دیگران رو بفهمی اما اینکه بتونی خودت رو همینطور فارغ از واکنش به نیرنگهای احساسی نگه داری خیلی با ارزش تره.


سام من عاشق این هستم که توی بغلم بخوابی. هر چند این عادت خوابیدنت بدون نیاز به دون هیچ ادا و اصولی و فقط به رختخواب رفتن شاید بهترین مدل باشه اما از اینکه بعضی وقتها ترک عادت میکنی و توی بغل من میخوابی خیلی کیف میکنم.

چند روز پیش وقتی بابایی از روی صندلیش پاشد که بره دوش بگیره سریع بهم گفتی که بذارمت روی صندلیش تا اونجا کارتون ببینی. بعد وقتی بابایی برگشت بهش اشاره کردی که بیاد سرجای خودش و از جاش بلند شدی. تا همین امروز هم بابایی غرق در غرور از اینهمه شعور و درکت نسبت به خودشه و تقریبن هر روز این موضوع رو تکرار میکنه. رابطه تون با هم عالیه و من امیدوارم همیشه همینطور بمونه. همون چیزی که باید باشه یعنی با هم خوش میگذرونید ولی کمی باهاش رودربایستی داری. بهش اطمینان کامل داری انقدر که اگه بابایی خوراکی بهت نشون بده سعی میکنی امتحانش کنی. کاری که با من نمیکنی. وقتی بابایی هست دیگه هیچ کاری به من نداری موقع گردش و بازی. و آخر اینکه حرفهای اون رو گوش میکنی بدون کمترین لجاجتی. امیدوارم روزی که اینها رو میتونی بخونی هم اوضاع همینطور باشه که الان نوشتم.

من دارم سعی میکنم بهت یاد بدم با آدمها و طبیعت و همه چیز رابطه منطقی برقرار کنی. اینکه چقدر بتونم موفق باشم بعدن معلوم میشه اما وقتی میبینم خرده نون ها رو به طرف کبوترها پرت میکنی و بهشون میگی "دوزو" ( بفرمایید) یا برای سگ و گنجیشک و گربه ها دست تکون میدی و میری طرفشون که باهاشون دوست بشی یا اینکه گلها رو به جای کندن ناز میکنی دچار یه حس خوب میشم که تا اینجا کارم بد نبوده.

امروز یه چیزی کشف کردم که مسیرهای معمول رو میشناسی. توی راه وقتی داشتیم میومدیم بیمارستان دانشگاه ادای کارت رو تحویل دادن در آوردی و گفتی دوزو به معنی همون کاری که همیشه اونجا میکنیم فهمیدم میدونی مقصدمون کجاست. فکر میکنم راه خونه و مهد رو هم مبشناسی.

کلمه جدید که یاد گرفتی و دیگه از دهنت نمیوفته هم "اویشی" (خوشمزه) هست کته شامل تمام خوراکی ها میشه نه فقط اونهایی که دوست داری.

چند روزی ه که یه برنامه جدید داریم. صندلی تو رو میبریم توی بالکن کنار صندلی من میذاریم و دوتایی میشینیم رو به آفتاب و کتاب میخونیم.


Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online