<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Tuesday, May 27, 2008

57. 


Chocolate taste for very first time

دیروز موقع خواب بعدار ظهری کنارت دراز کشیده بودم و فکر میکردم روزهای هفته که من پیشت نیستم وقتی ترسیده از خواب میپری چطوری با دیدن مربی ها آروم میشی. راستش رو بگم هنوز با مهد رفتنت کنار نیومدم. هنوز گاهی دچار عذاب وجدان میشم. هنوز بیشتر روزها از لحظه ای که میذارمت و میام دلم برات تنگ میشه. هنوز فکر میکنم نکنه یه روزی از ندیدن تمام اون لحظه هایی که توی مهد هستی و من ازت دورم پشیمون بشم. روزها زود میگذرند و تو به چشم به هم زدنی بزرگ میشی و از تو و کودکی و معصومیتت فقط خاطره هاش میمونه. دلم میگیره وقتی به اون روزها فکر میکنم. گاهی دلم میخواد حتی زمان رو برگردونم به وقتی کوچیکتر بودی وقتی نوزاد بودی و من فکر میکردم چطور ممکنه انقدر بزرگ بشی که اون صندلی قرمزه برات اندازه بشه و گردنت دیگه توش ول نشه و حالا وقتی روش دراز میکشی پاهات میرسه به زمین. پسرم بزرگ شدی. دیگه اون طفل نوپا نیستی. حالا یه پسر بچه ی دوست داشتی شدی که همه‌ی ثانیه ها برای لذت بردن از داشتن ت و بودنت کم ه.

***********

این روزها از بودن دایی نادر کنارمون خیلی خوشحالی. خیلی سعی میکنم که اینو ننویسم تا یه روزی که خوندیش نگی مامانم باز جریان "سوسکه و دست و پای بلوری بچه اش" رو راه انداخته اما باور کن اغراق نمیکنم. حتمن به خاطر خارجی بودنت ه یا شاید هم به خاطر موهای حلقه حلقه ات یا سرحالی و لبخند همیشگیت یا شاید به خاطر اینه که هر کسی کمی بهت توجه میکنه شروع میکنی باهاش خوش و بش کردن و دوست شدن؛ هر چی که هست همیشه وقتی بیرون هستیم توجه زیادی جلب میکنی. هر کی که از کنارت رد میشه یه "کاوایی" بهت میگه و یه بای‌بای ازت دریافت میکنه.

به طرز عجیب و غریبی شیطون شدی. من دیگه جرات نمیکنم با تو تنها بیرون برم بس که باید همش دنبالت وسط فروشگاه یا هر جا که باشیم بدوم. پریروز که بین فقسه های سوپر گمت کردم و یکی از خانومهای دستفروش اونجا وقتی دید دارم سراسیمه میدوم گفت تو دنبال اون بچه خوشگله میگردی این طرفی رفت. کار رو به جایی رسوندی که وسط فروشگاههای لباس نشستی و تیکه های موکت تزیینی رو از جاش در می آوردی. و من هم پشت سرت خرابکاریهات رو راست و ریس میکردم.

شون کون. ریوتاچان. آیانوچان. دوستهای صمیمیت هستند. وقتی اون روز موقع قدم زدن رسیدیم مهد شون کون اومد دستت رو گرفت و دو تایی با هم رفتید که قدم بزنید و من در تعجب بودم که چطور تو که کمتر من رو همراهی میکنی اینطور آروم کنار مربی ها وبقیه بچه ها داری میری هواخوری.

دیگه کاملن ژاپنی حرف میزنی. فارسی رو خوب میفهمی و بعضی چیزها رو به فارسی میگی. اما آواها و اداهای تکلمت ژاپنی شده. هنوز آواز خوندن رو خیلی دوست داری و تمام ریتمهایی که بلدی از ترانه های کودکانه ی فارسی یا ژاپنی یا موزیکهایی که زیاد شنیدی رو همراهی میکنی. یه شعر هم بلدی که هر وقت من رو عصبانی میکنی میخونی و من رو به خنده میندازی. همونی که آخرش میگه "آپوپو..." و بعد باید با صورتت ادا در بیاری. یعنی ذاتن بلدی آدم رو از عصبانیت در بیاری و بخندونی. این رو از بابایی به ارث بردی هر چند که بابایی کلن معتقده هر چی قیافه اش به اون رفته عوضش رفتار و روحیاتت شبیه من شده!


Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online