Friday, May 29, 200976.دورهی جدیدی در زندگی و روابط مادر و فرزندی ما شروع میشه از همین دوشنبه. درست وقتی قراره وارد سی و پنجمین ماه زندگیت بشی. واقعیت این ه که کمی میترسم یا شاید کمی نگرانم. از اینکه دیگه مهد نباشه و من این کمک بزرگ رو نداشته باشم. میترسم نتونم به اندازه ای که توی مهد سرت گرم بود سرت رو گرم کنم. میترسم حوصله ات تو این یه ذره جا و همین یکی- دوتا جایی که داریم برای تفریح سر بره و من نتونم کاری بکنم. میدونم دوست داری با من باشی؛ هر روز. و بیشتر وقتها وقتت رو با من گذروندن- هر چقدر هم که باهات بازی نکنم اونقدر که مربی ها بازی میکنند و روشهام مبتنی بر اصول آموزشی نباشه و تو رو کلافه کنم-رو ترجیح میدی به مهد بودن و با دوستات خوش گذروندن. یه ترس دیگه هم دارم. اینکه خسته بشم و کم بیارم از مادر فول تایم بودن. تجربه ی جدیدی ه برام و به نظرم سخت میاد. بهت قول میدم که تمام سعی ام رو بکنم تا به تو سخت نگذره اما نمیدونم چقدر موفق میشم. فقط امیدوارم همه ی این تصمیم ها برای تو نتیجهی خوبی داشته باشه و به تو آسیبی نزنه. امیدوارم یه روزی نگی کاش جور دیگه ای تصمیم گرفته بودیم. Wednesday, May 20, 200975.حرف که زیاده. اما اینبار فقط خواستم بگم از این اسم جدیدم که تو دو-سه ماهی هست برام گذاشتی خیلی حال میکنم. از اون روزی که میخواستم اسم و فامیلهامون رو با هم بهت یاد بدم یه دفعه به نظرت بامزه اومد که به من بگی "می چن". تداعی میشه همه ی نامهایی که من رو به تو مربوط میکنه. "بی تا. مامان. کاچن(اوکا سن خودمونی)." Tuesday, May 12, 200974.داری به سه سالگی نزدیک میشی. ما در آستانه ی یه کوچ دیگه هستیم و اینبار تو هم همراهمونی و بیشتر از ما شاید اثر این کوچ برای تو باشه. من نگران این هستم که نکنه با این سفر تو آسیب ببینی. من این روزها همش درگیر این فکرم که رفتن از اینجا بیشتر به نفع تو هست یا به ضررت. وقتی فکر میکنم که اگه ما اینجا زندگیمون اونطور که میخواهیم هم بشه باز هم جای خالی آدمهایی رو که تو رو دوست دارند رو برات پر کنیم با هیچ چیزی. آدمهایی که تو تا حالا شانس دیدن و بودن باهاشون و دوست داشتنشون رو نداشتی و اگر نتونی توی زندگیت اون وقتی که وقتش هست به درک مفهوم خانواده و محبت و ساپورتی که ازشون میگیری برسی شاید هیچ وقت دیگه نتونی لذت داشتنشون رو درک کنی. به این فکر میکنم که ما همه ی خاطره های خوبمون وقتی ساخته شد که کنار بقیه بچه های فامیل و دوستان بودیم. و تو اینجا با اینکه دوستان خوبی داری اما هیچ وقت نمیتونی اون رابطه رو باهاشون داشته باشی. میدونی دلم نمی خواد هیچ وقت برای یه لحظه پیش خودت فکر کنی که خارجی هستی. چیزی که اگر ما اینجا بمونیم اتفاق میفته. شاید برای تو خیلی درد نداشته باشه اما من دردم میاد اگه روزی به من بگی کاش من هم حق آب و گل داشتم. دلم میگیره وقتی فکر میکنم تو داری با فرهنگی بزرگ میشی که من هیچ اشتراکی باهاش ندارم و به حکم همیشه خارجی بودنم اینجا هیچ وقت نمی تونم بهش احساس مالکیت بکنم. دلم نمیخواد وقتی مدرسه رفتی نتونم تو درسها بهت کمک کنم. وقتی نوجون شدی نتونم حرفهات روبفهمم و درک کنم شرایط و دنیات رو. اینجوری بگم دوست ندارم به وقت نیازت نتونم کمکت کنم. من همه ی این سه سال سعی کردم تو رو توی جامعه ی ژاپن طوری نگه دارم که فرقی با بقیه بچه ها نداشته باشی. همراه تو شعرهای کودکانه ی اینجا رو یاد گرفتم بازیهاشون رو اصطلاحات کودکانه شون رو. انقدر که حالا میبینم از ایران و کودکی های خودم و فرهنگ کودکانه ی ایران هیچی بهت یاد ندادم. راحت نیست و نبود. دلم میگیره که همه ی این زحمتها رو بکشم و بکشیم و باز هم تو اینجا غریبه باشی. خوشحالم که این سه سال رو اینجا بودی و سالهای مهم کودکیت رو با خیلی از چیزهایی که شاید برای ما اصلن در جای دیگه امکانش شاید فراهم نبود؛ گذروندی. با شادی کردن؛ نظم؛ طبیعت؛ موسیقی در فرهنگ ژاپنی که متاسفانه از فرهنگ مردم ما خیلی غنی تر هست بزرگ شدی. این هم شانس تو بود که اینطور اتفاق بیفته. من همیشه فکر میکنم اگه اینجا اومدن فقط همین یه اثر خوب رو هم داشته باشه ارزش همه ی این سالهایی که اینجا به هیچ گذروندم رو داره. |
Blog Photosآرشیو |