$BlogRSDUrl$>
Monday, May 24, 201083.یه عصر خوب بهاری، از اون ساعتهای گرگ و میش بعد از بارون که تهران عین بهشت میشه داشتیم دور یکی از این میدونهای محلی دور میزدیم که اولین شعر زندگیت رو گفتی. فواره های حوضهای میدون باز بود و یه عده زن و مرد کهن سال و بچه اونجا بودند. با ریتم کاملن شاعرانه و مکث بین هر جمله گفتی: مردم ها نشستن... حرف میکنن... آب نگاه میکنن... خسته نمیشن... تو کی اینهمه فارسیت خوب شد که به شعر گفتن از موقعیت ها رسیدی؟ |
Blog Photosآرشیو |