<$BlogRSDUrl$>
Lilypie - Personal pictureLilypie Fifth Birthday tickers

سام







Sunday, February 06, 2011

85. 


امروز ازم خواستی برات سی‌دی الله الله رو بخرم.
دو تا کار داری با گوشی بابات. یا داری با جی‌پی‌اس نقشه های دنیا رو بالا و پایین میکنی؛ یا انریکه و کِشا گوش میدی و باهاشون میخونی.
عمو دیگه دوست بابا نیست و دوست خودت‌ه. قراره باز برین کوه، حال کنین.
امروز ما رو به یه جفت اسکیت فروختی و حاضر شدی بری بچه‌ی بابای دوستت بشی.
یه روز بیست دقیقه با بیشتر توی ماشین خودت رو به خواب زدی فقط برای اینکه بابا بغلت کنه ببرتت بالا. ما همگی باورمون شده بود. حالا دیگه وقتی میخوابی مطمین نیستم فیلممون نکرده باشی.
مثل خیلی از هم سن و سالهات که این روزها میبینم کار با کامپیوتر و آی‌‌پاد و تاچ‌اسکرین‌ها و ... جزء بدیهیات ه.
عاشق غافلگیر کردنی. وقتی میپرسی ترسیدی؟ یا باحال بود؟و جواب مثبت میشنوی گوشه‌ی چشمت برق میزنه.
درس خوندن رو دوست داری. به نقاشی خیلی بیشتر از پیش علاقه نشون میدی، موسیقی رو غریزی درک میکنی. اما فکر کنم بین درسها ریاضی ،زبان و جغرافی رو از همه بیشتر دوست داشته باشی. اینجور باشه میشه گفت عین خودمی!
وقتی زبان میخونی ازمون میخواهی که برای هر کلمه هم فارسی هم ژاپنی و هم انگلیسیش رو بهت بگیم. امیدوارم همینطوری ادامه بدی.

Saturday, January 29, 2011

84. 


روزهایی که میگذرند تو بزرگ و بزرگتر میشی. هنوز هم میشه منو شگفت زده کنی از رشدت، از بالندگیت، از روند بزرگ شدنت. اینکه تا کی این غافلگیری ادامه داره شاید تا وقتی من زنده باشم. گاهی فکر میکنم یعنی من هم به همون اندازه ای که تو منو متعجب میکنی آیا مامان رو متعجب کردم ؟ یا هنوز دارم گاهی غافلگیرش میکنم؟ میمونم یعنی من هم هنوز دارم بزرگ میشم و لحظه هایی میرسه که مامان به خودش بگه دخترم این مرحله رو هم پشت سر گذاشت؟
یه عمر میشه که ازت ننوشتم. خودم هم روندش رو گم کردم تو شلوغی ماه هایی که گذشت. بعضی از کارهات اصلن تموم شدند و من فقط با نگاه کردن به عکسهاست که بعضی هاش رو یادم میاد.
مثلن تا همین یکی -دو ماه پیش دوستهای خیالی داشتی و به شدت درگیرشون بودی. دو تا دستهات رو به جای دو تا بچه تصور میکردی و روبروی هم نگهشون میداشتی و مکالمه میکردی.
فارسیت خیلی بهتر شده اما هنوز لهجه داری که کمی کودکانه و کمی ژاپنی ه و گاهی مترجم لازم میشی.
نه حرف زشت بلدی نه فحش فقط وقتی عصبانی میشی میگی میندازمت سطل آشغال. اینو از من یاد گرفتی البته من در مورد وسایلی که باهاشون درگیر میشی یا وقتی به زور میخواهی کارتون ببینی در مورد سی دی هات میگم اما تو تعمیمش دادی به آدمها که باید از سرت بندازم. البته راستش رو بخواهی فکر میکنم همه ما لازمه وقت عصبانیت یه جوری خودمون رو آروم کنیم و تو اینو بلد نیستی هنوز. اهل گریه کردن هم نیستی و میترسم اینجور وقتها آسیب ببینی. هنوز یه راه مطمین پیدا نکردم که یادت بدم. خوشبختانه به من هم نرفتی که جیغ و داد کنی!شبها اول جدا میخوابی اما نصفه شب میایی پیش ما. ما هم میذاریم تا کم کم خودت با وضعیت جدا خوابیدن عادت کنی. وقتی میایی پیشم بهم میگی دستت رو بده من. دستم رو میذاری زیر سرت و چند بار میبوسی و توی خواب بهم میگی بی تا دوست دارم یا عاشقتم و من غرق در خوشی سعی میکنم فراموش کنم که باید جای خوابم رو باهات تقسیم کنم.سفر آمریکا تجربه ی جالبی بود برای هر دومون. تو کلی دنیا دیده تر شدی. با عمو برایان کلی رفیق شدی و همینطور جک همسایه ی هشتاد ساله شون که مربی ورزش بود و روزها تمرین بسکتبال و بیس بال بهت میداد. با عمو برایان هم گلف بازی میکردی. هر دوشون نصیحتم کردند که ورزش رو برات جدی بگیرم و مطمین باشم که میتونی یه روزی قهرمان ورزشی بشی. این شانس رو داشتی که دیزنی ورلد رو ببینی.نیویورک هم خیلی بهت خوش گذشت. با دمیان و شایان حسابی دوست شدی و جانان رو هم دیدی. از نور چراغهای تایمز اسکویر متعجب شدی و توی سنترال پارک دنبال سنجابها کردی. همراه من و مهشید خرید کردی و توی موما گذاشتی من همه قسمتهاش رو ببینم. آخرهای سفرمون برای شاهرخ دلتنگی میکردی و بی تاب و بد غذا و کلافه بودی. وقتی برگشتیم و رسیدی توی اتاقت به من گفتی من عاشقم توی اتاقم باشم.سفر ژاپن اما چیز دیگه ای بود. از لحظه ی اول انگار به وطنت برگشتی. نه دلتنگی کردی نه دلت میخواست برگردی. همه جا رو یادت بود. با سینا و فراز تا میشد خوش گذروندی. غذا خوردنت هم بازخوب شده بود و با ولع همه ی اون چیزهایی رو که دوست داشتی میخوردی و مینوشیدی. دلم برات سوخت که مجبوری دور از زادگاهت و جایی که روتینهاش رو بهتر از اینجا میشناسی زندگی کنی .


Monday, May 24, 2010

83. 


یه عصر خوب بهاری، از اون ساعتهای گرگ و میش بعد از بارون که تهران عین بهشت میشه داشتیم دور یکی از این میدونهای محلی دور میزدیم که اولین شعر زندگیت رو گفتی. فواره های حوضهای میدون باز بود و یه عده زن و مرد کهن سال و بچه اونجا بودند. با ریتم کاملن شاعرانه و مکث بین هر جمله گفتی:
مردم ها نشستن...
حرف میکنن...
آب نگاه میکنن...
خسته نمیشن...

تو کی اینهمه فارسیت خوب شد که به شعر گفتن از موقعیت ها رسیدی؟

یه بعد از ظهر خوب بهاری دیگه تو کاخ سعدآباد

Wednesday, March 10, 2010

82. 


بی ادب شدی. بدترین حرفت هم اینه"بچه پررو پی پی کردی؟"
مستاصل میشم از دستت اکثر وقتها.

Tuesday, January 05, 2010

81. 


هنوز نتونستم یه اسباب بازی فروشی مدل ژاپن پیدا کنم که دو تایی توش غرق بشیم و با کلی خرت و پرت که یا چشم تو رو گرفته یا دل من رو برده بیاییم بیرون. هنوز نمیدونم کجا برم که تمام وسایل مورد نیاز بچه ها رو بتونم یکجا بخرم.
اینجا نه اینکه همه چیز اما بیشتر وسایل بچه ها عین خود بزرگتر ها جنبه ی تجملات داره نه استفاده ی واقعی. وضعیت کتابها بهتره. حداقل من تا حالا هر کتابفروشی رفتم تونستم توش کلی کتاب و دفتر و برچسب نقاشی بدرد بخور پیدا کنم.
گاهی به خودم میگم کاش یه سرمایه ای داشتم یه دونه از اون مدل فروشگاههای زنجیره ای بچه ها میزدم که هم خودم پولدار بشم هم نسلی رو از بلاتکلیفی نجات بدم. اما این هم میمونه پیش بقیه ی ایده های به عقیده ی خودم ناب که مورد نیاز سرمایه است!

خب من یه اعترافی بکنم بهت که چقدر ذوق میکنم وقتی میبینم تو مفاهیم رو خوب درک میکنی. مثلن وقتی بهت گفتم مامان اینبار دفعه ی آخر بازی باشه بعد تو با انگشتات تا 5 شمردی و گفتی 5 تا بازی میکنم و بعد میام و عمو محمد تعجب کرده بود؛ یا مثلن میدونی چند تا از چند تا بیشتر ه؛یا خیلی مفاهیم دیگه ی عددی که تو موقعیت ها نشون میدی و میفهمم که با اینکه هیچ وقت بهت آموزش مستقیم ندادیم اما مفهومش رو درک میکنی خوشحال میشم.
وقتی یه تیکه کاغذ پاره کردی و سه تا زیر لیوانی رو گذاشتی روش و ادای سوار شدن در آوردی بهت میگم این چیه میگی دوچرخه میفهمم که بلدی مدل سازی بکنی. یا وقتی وسط سالن کنسرت کاغذ میخوای و روش یه دایره میکشی و ادای دف زدن در میاری که این همونه که خانومه میزنه میفهمم که شکلها رو تشخیص میدی.
تفاوت ها رو میپرسم و میبینم که میتونی با دلیل برام بگی چی با چی فرق داره.
رنگها رو تشخیص میدی و غیر از سبز و آبی که مثل ژاپنی ها جا به جا میگی همه رو بلدی.
توپ بازیت حرف نداره و معلومه پاهای قویی داری و میتونی ذهن و پات رو خوب هماهنگ کنی. انگشتات حسابی خوب کار میکنند و با اینکه در بستن دکمه و پوشیدن کفشهات معمولن تنبلی میکنی اما میتونی اون شابلون های ریز اسباب بازی رو تو نخ کنی.
نقاشیت تعریفی نداره اما خودت میدونی داری چی میکشی و بعد هم برامون توضیح میدی. رنگ کردنت خیلی خوب شده که اینو مدیون مهد کودک ایرانیم. تقریبن دیگه رنگ رو از خط بیرون نمیزنی.
اوضاع خلاقیتت هم بد نیست. مثلن امروز پودرت رو ریختی رو ماشینت و گفتی میخواهی ماشین رو با برفهای روش ببری مهد کودک پیش دوستات. نخهای بازیت رو آویزون ماشینت کردی و میگی ماشین عروس ه. تقریبن هر روز یه کار جدیدی میکنی که پیش خودم بگم اِ این دیگه چه جوری به فکرش رسید.
عکاسیت خیلی خوبه و دیگه میتونی سوژه و کادر رو درست تنظیم کنی.
کار با کامپیوتر رو هم در حد باز کردن فایلهای خودت، بیستن پنجره ها، اینکه صفحه ی یاهو یعنی کار دارم!، و خیلی کارهای ساده ی دیگه بلدی.
فاریسیت با سرعت عجیبی داره خوب میشه. یاد گرفتی بعد از شنیدن هر چی که خوشحالت میکنه میگی"خب خدا رو شکر" .
میدونم که خیلی از بچه ها همه ی این کارها رو شاید خیلی بهتر بکنند یا از تو خلاقتر باشند اما برای من همین که تو این همه از دنیای اطرافت درک میکنی خیلی خیلی خوب ه. این رو هم میدونم و میبینم که از خیلی از بچه ها حتی بزرگتر از خودت که به نظر باهوش هم میاند خوش فکرتری و رشد ذهنی و حرکتیت جلوتره. اینجوری میشه که ته دلم از راه و روش که اومدم و اومدیم راضی باشم و فقط
برای خودم به خودم ببالم از داشتنت.



Blog Photos


آرشیو

  • May 2006
  • June 2006
  • July 2006
  • August 2006
  • September 2006
  • November 2006
  • December 2006
  • January 2007
  • February 2007
  • March 2007
  • April 2007
  • May 2007
  • June 2007
  • July 2007
  • August 2007
  • September 2007
  • October 2007
  • November 2007
  • December 2007
  • January 2008
  • February 2008
  • March 2008
  • April 2008
  • May 2008
  • June 2008
  • July 2008
  • August 2008
  • September 2008
  • October 2008
  • November 2008
  • December 2008
  • March 2009
  • April 2009
  • May 2009
  • August 2009
  • September 2009
  • October 2009
  • November 2009
  • January 2010
  • March 2010
  • May 2010
  • January 2011
  • February 2011

  • online