Wednesday, January 31, 200720.پسر شش ماهه من سلام مامان می بینی چقدر زود میگذره؟ عمر رو میگم. پارسال فوریه موقع دیدن فیلم بعد از یه دوره مریضی و بی حالی اول بارداری برای اولین بار تو دلم تکون خوری. یه لرزش کوچولو بود اما هنوز هم حسش باهام ه؛ و حالا که ماه هفتم زندگیت رو شروع کردی. پسر گلم امیدوارم همه عمرت همینقدر مثل کودکیت پر انرژی باشی و پر از حس زندگی. دیروز برای اولین بار باهام بای بای کردی اما زود فراموشت شد. دیگه تا شب هر چی التماست کردم فقط لبخند زدی. دیشب تو بغل من همین جوری که روت به بابایی بود و انگشتش رو تو دستت گرفته بودی خوابت برد. بابایی دلش نمیومد دستش رو بکشه تا کلی وقت همینطوری نشست کنارمون و ازلمس دستات لذت برد. سام یه کار بامزه یاد گرفتی شاید یه جور بازی. وقتی تو بغلم هستی من زیر گردنت رو بوس میکنم بعد صبر میکنم اونوقت تو شروع میکنی ادای من رو در آوردن و لپ و دماغ و گردن من رو بوس- تفمالی میکنی. کلی من و بابایی میخندیم از این بازیت. پسر هر چی بزرگتر میشی شیرین تر میشی. من که سیر نمیشم از بودنت. اصلن نمیتونم زندگی رو قبل از اومدن تو تصور کنم. همه چیز خوب بود اما با اومدن تو انگار رنگ دنیا عوض شد. انگار یه شیشه مات رو از جلوی دنیا برداشتند و همه چیز براقتر شده باشه. چقدر خوبه که تو رو داریم. باید از این ماه غذا خوردن رو شروع کنی. پسرم به دنیای رنگارنگ غذاهای خوشمزه هم خوش اومدی. ![]() Saturday, January 20, 200719.سام کوچولو...سام خوشگله...* سلام پسر گلم چند وقتی هست که نگاهت عوض شده. انگار عمیقتر و مهربونتر شده. مامانی این ماهی که گذشت بیشتر رشدت انگار عقلی بود تا جسمی. هر چند که شنواییت خیلی قوی تر شده و دیگه صداهای دورتر و تشخیص میدی و از صداهای ناگهانی جا میخوری. دستهات هم قویتر شدند و میتونی شیشه رو با دستت بگیری. انقدر کارهای جدید میکنی که نمیدونم کدومش رو بگم. برای من همش شیرین ه و دوست داشتنی. یکی ازکارهای جدیدت اینه که پستونکت رو از دهنت در میاری و سعی میکنی بذاری دهن من. چند شب پیش خوابوندمت پیش خودم و رفتم که برات شیر بیارم وقتی برگشتم دیدم سرت رو عین یه جوجه گذاشتی رو بالش من خوابیدی. انقدر خوشگل بود این حالتت که دلم نمیومد بذارمت سر جای خودت. یاد گرفتی از صندلیت بیایی پایین. دیگه اینکه چند روز پیش برای اولین بار از صندلیت افتادی زمین و من غش کرده بودم از خنده. فکر کنم یکم از دستم عصبانی شدی که به جای کمک کردن بهت داشتم ازت عکس میگرفتم. ![]() ![]() ![]() ![]() دیروز وقتی پشتم بهت بود و داشتم با کامپیوتر کار میکردم دیدم صدات از تو تختت نمیاد. وقتی برگشتم دیدم داری با اون چشمهای خوشگلت من رو نگاه میکنی. مامان به چی فکر میکنی؟ یکم غریبه ها رو تشخیص میدی البته اهل گریه کردن نیستی و به همه لبخند میزنی اما وقتی یه غریبه میبینی فورن به من نگاه میکنی تا خیالت راحت بشه آشنایی هم پیشت هست. با بچه ها و زنها خوبی و برای مردها فقط لبخند میزنی. دیروز برات یه کلاه کابوی خریدم که خیلی بهت میاد. وقتی تو مغازه گذاشتم سرت تا یه مدت فقط میخندیدم. بعد هم که بابایی اومد تا دیدت انقدر خوشش اومد که بلافاصله ازت این عکس رو گرفت. ![]() به زودی شش ماهت میشه و غذا خوردن رو باید شروع کنی. زودتر بزرگ شو پسر تا با هم بازی کنیم... *این روزها با همین دو تا عنوان صدات میکنم. Tuesday, January 09, 200717.سام عزیزم خیلی وقته که برات چیزی ننوشتم. امروز اولین روز کاری سال 2007 هست و من با انرژی شروع کردم؛ میخواستم برات از این مدت بنویسم اما همین الان خبر مریضی یه پسر کوچولوی دیگه رو فرسنگها اونطرف شنیدم و انقدر متاثر شدم که نه می تونم جلوی اشکم رو بگیرم نه میتونم از تو و روزهات بنویسم. اعتراف میکنم که ترسیدم تا سر حد مرگ. فکر اینکه کمترین اتفاق بدی برات بیفته، فکر اینکه چطور مراقبت باشم که از همه بلاها و ماجراها دور باشی، فکر اینکه چقدر ناتوانم برای محافظت ازت دیوانه ام میکنه. مامان ببخشید که دیشب از اینکه بیدارم کردی عصبانی شدم. ببخشید که انقدر خودخواه بودم که میخواستم بعد از یک شب تبدار رو گذروندن، استراحت کنم. کاش میشد همین الان بیام دنبالت. محکم بغلت کنم، باز بوت کنم تا خیالم راحت بشه. تا یکم آروم بگیرم. میدونی بهترین آرامش دنیا رو میگیرم از حضورت، از دیدن لبخندت، از شنیدن صدای قهقهٔ از ته دلت از سلامتیت از نگاههای مهربونت و از همه وجود و حضورت. تا آخر عمر من برام بمون دوستداشتنی ترین... ![]() |
Blog Photosآرشیو |