$BlogRSDUrl$>
Sunday, November 30, 200867.Monday, November 24, 200866.فقط خودت ببین و قضاوت کن وقتی میگم بعد از قرنی مهمونی رفتن تمام وقت دنبال تو بودم که یا ضربه ی مغزی نشی یا با مخ نری تو دیوار یا از پله ها سقوط آزاد نکنی یا ... دروغ نگفتم. نه اینکه فکر کنی دارم غر میزنم ها اصلن حسابی هم بهم خوش گذشت از تماشای شوق و خوشی تو کنار بچه ها. Tuesday, November 04, 200865.ا.خب من عاشق اون تشکر کردنتم که وقتی نیمه شب بهت شیر میدم و لباسهات رو که خیس کردی عوض میکنم و برت میگردونم سر جات با همون چشمهای بسته و در حالی که هنوز خوابی بهم میگی. 2.و البته کلافه از اون همه زوری که میگی و من هم چون مامان خوبی هستم و یه عالمه کتابهای تربیت کودک خوندم فکر میکنم نباید زیاد سر به سرت بذارم و خب معلومه که یه وقتایی قاطی میکنم. 3.و گاهی مثل دیروز که استثناین چرت بعد از ظهری هم نزدی که یه آنتراکت بدی جهت جمع کردن قوای تحلیل رفته، خسته ام از اون همه بازی و بدو بدو و جنگیدن و شمشیر بازی و یه وری توی چادرت نشستن و صد تا- باور کن در حال حاضر صد و چهارتا توپ داری!- توپ رو از دور و بر خونه جمع کردن و کتاب خوندن و نقاشی کشیدن و پینگ پنگ و بولینگ و صدای کارتن-Anpanman- و غذا نخوردن و التماس کردن برای یه لقمه و همه کارها رو خودم بکنم و عصبانی شدن هات از اینکه یه کاری رو نمی تونی بکنی و قطار بازی و کول و بغل کردن و ... باور کن خیلی بیشتر از اینهاست. 4.و دلتنگم همه ی اون لحظه هایی که کنارت نیستم. هر چند مطمینم اون وقتها داره کنار دوستانت و مربی ها بهت خوش میگذره و با اصول و قواعدی درست چیز یاد میگیری و شادی از اوقاتت توی مهد، اما دلیل نمیشه که دلم برات یه ذره نشه. 5.و دیوانه ام از غذا نخوردن هات. 6.و متعجبم وقتهایی که رفتارهایی میکنی که نشونم میدی بزرگ شدی و خیلی چیزها رو درک میکنی. 7. و کیفورم از اون وقتهایی که وقتی میفهمی عصبانی هستم یا جدی با خنده و دلبری سعی در تعدیل اوضاع داری. 8.و خلاصه که هر چی بیشتر بزرگ میشی بیشتر هم در کنارت بودن خوش میگذره. 64.شنبه که اومد بابایی بعد از قرنی دست زن و بچه رو گرفت و برد همین شهر بغلی که یه هوایی به کلهمون بخوره. چهارتایی شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. دست بر قضا شما رضایت دادی که صندلیت رو عقب بذاریم و این فرصتی داد تا من توی راه فارغ از رانندگی کنارت بشینم و از همسفریت لذت ببرم. اگه یه بچه تو دنیا باشه که این همه خوش سفر باشه و پایه برای مدت طولانی توی ماشین موندن و راضی به بههم خوردن برنامهی خواب و خوراکش فقط تویی. توی راه با هم حرف میزدیم و کتاب میخوندیم و هله و هوله میخوردیم و کمی هم خوابیدی که کلن سرحالت کرد وقتی اونجا رسیدیم. از همون اول یا رفتی سراغ آب و فواره یا هر جا گروهی مشغول رقص و موزیک بود نشستی به تماشا. کلی هم برای گروه رقاصان فسقلی که اومدند روی سن دست زدی و ذوق کردی. عین ماه نشستی کنارمون و برنامه ها رو تماشا کردی که حسابی چسبید. در کمال تعجب هم توی رستوران گذاشتی راحت غذا بخوریم و مجبورمون نکردی وسط رستوران بدویم دنبالت و در حال دلبری از مردم دستگیرت کنیم. |
Blog Photosآرشیو |