Tuesday, November 28, 20067بابایی میشینه و من و تو رو در حالی که تو تو آغوش من آرامش میگیری و من که از بودنت عاشق میشم نگاه میکنه و لذت میبره. بابایی میگه از دیدن من و تو و این حالت خیلی خوشش میاد. بابایی میگه وقتی تو صورت من رو نوازش میکنی از دیدن محبتت شاد میشه. بابایی از عشق من به تو لذت میبره. بابایی اینجوری هم عشقش رو به تو نشون میده. بابایی دوستت داره سام؛ انقدر که برام باور کردنی نیست. ![]() Friday, November 24, 20066پسر خنده رو سلام این روزها دچار تناقضم. هم دوست دارم زودتر بزرگ بشی و بالیدنت رو ببینم هم دوست دارم زمان رو تو همین لحظاتی که هستی نگه دارم از بس سیر نمیشم از دیدنت و بدونت. دیگه میتونی چند بار قلت بزنی . دیروز خنده بابایی در اومده بود از شیرینکاریهات. از زیر تلویزیون که شروع میکنی میرسی به چهارچوب در. کاری که خیلی دوست داری اینه که خودت رو برسونی به تاتامی ها و با ناخون بکشی روش. از شنیدن صداش خوشت میاد. بعضی وقتها تا چند دقیقه محو تماشای من یا بابا میشی. میدنم که داری تصاویرمون رو به مغزت میدی. باید همیشه خودم رو آراسته نگه دارم تا توی مغزت همیشه یه تصویر خوب ازم ساخته بشه. شبها دلتنگ پدرت هستی. انگار میدونی شب یعنی برگشتن پدر به خونه. وقتی اون هست من رو نمیبینی و دوست داری از بودن و آرامش بغل اون لذت ببری. فقط دوست داری گاهگاهی که خسته میشی بیایی یکم تو بغل من استراحت کنی. دیگه یاد گرفتم چطوری تو آغوشم آرومت کنم فقط به شرطی که مثل دیروز کلافه نباشی از خونه موندن زیاد. این روزها هر پیرمرد و پیرزن ژاپنی که میبینتت میخواد باهات بازی کنه و تو هم که دنیای محبتی. لبخندت رو از هیچ کس دریغ نمیکنی. نمیدونی چه انرژیی میگیرن این اوبا چن و اوجی چن ها با دیدن خنده ات. خیلی خوبه که این همه خوشرویی. ![]() Tuesday, November 21, 200618.5سام امروز برای اولین بار قلت زدی؛ و من مات و مبهوت مونده بودم از این همه حس زیبای دیدن موفقیت تو برای اولین تلاشها و پیروزیی در زندگیت. فکر کردم زمانی که اولین نمره بیستت رو بگیری یا اولین مدرک زندگیت یا اولین عشقت یا ... من پر از چه احساسی خواهم بود. همه این لذت رو مدیون بودن تو هستم. ممنونم پسرک دوست داشتنی. ![]() ![]() ![]() ![]() Wednesday, November 15, 20064سام کوچولوی شیطون سلام پسرم دیروز با هم خونه بودیم. انقدر این روزها شیطون شدی و بازیگوش که اگه یه لحظه تنهات بذاریم با صدای بلند شروع میکنی به اعتراض کردن. اما چون عاشق تلویزیون و کارتون و فیلم عروسی ما هستی همین کمک میکنه تا یه مرخصی کوتاه به مامانت بدی تا به کارهاش برسه. دیشب هم با بابایی نشسته بودید موزیک گوش میدادید و من متعجب بودم که هر دو چه سلیقه تین ایجری و شادی دارید. برای اولین بار دو روز پیش دستت رو آووردی جلو تا بغلت کنم. باورم نمیشد انقدر زود به این مرحله رسیده باشی. عزیزم میدونی من عاشق این هستم که وقتی بهت شیر میدم با دستهای کوچولوت پشت دستم رو نوازش میکنی. مهربونیت رو از چشمات میشد فهمید اما اینکه برای خودت یه راهی برای ابرازش پیدا کردی برام جالب و دوست داشتنی هست. دیشب برای اولین بار رومیزی رو وقتی بغل بابایی بودی با دستت جمع کردی و من دلم غش رفت برای روزی که از در و دیوار بری بالا و من هی از این همه حضورت لذت ببرم. انقدر امروز صبح معصوم شده بودی تو اون لباس سفید و چنان خواب قشنگی بودی که دلم نمیومد بدمت دست خانوم مربی. دلم رو کندم مثل هر روز و گذاشتم اونجا. دو روز پیش اولین توشه رو برای مامان و بابا آوردی. دو تا سیب زمینی شیرین که یکی از همکلاسی هات از باغشون آورده بود و خانوم مربی برات سهمت رو گذاشته بود تو کیفت. ازش عکس گرفتم تا یادگاری بشه این اولین سوغاتی. خوش باشی عزیزم. Monday, November 13, 20063 سام عزیزم سلام مامانی تصمیم داشتم این مدت همه خاطره ها و احساساتم رو برات بنویسم اما نمیدونم چرا نشد یا نتونستم یا نخواستم. از امروز شروع میکنم و سعی میکنم تمام اون چیزهایی که تو این چهار ماه میخواستم ازش باهات حرف بزنم برات بنویسم. پسر گلم تو الان مهد کودک هستی و به مامان فرصت دادی که بیاد دانشگاه و درس بخونه. این مواقع یکم احساس عذاب وجدان بهم دست میده که نمیتونم خودم ازت مواظبت کنم اما بدون الان تو برام مهمترین انگیزه هستی تا درسم رو تموم کنم. میخوام تا اونجایی که میتونم یه مامان کامل باشم برات. انقدر این روزها شیرین شدی و بازیگوش که وقتی میخوابی با همه فرصتی که بهم برای رسیدن به کارها میدی اما دلم برای بودن باهات تنگ میشه. دوستت دارم پسرم به اندازه همه عشق مادری. ![]() |
Blog Photosآرشیو |