Monday, June 30, 200860.وقتی مامان اومد تعطیلات تو هم شروع شد. راستش من هم دلم نمیومد همین مدت کوتاهی رو که کنار مامان بزرگت بودی به بهونه ی مهد رفتن و زبان یادگرفتن ازت بگیرم. تولد دایی نادر بود و تو اون روز با اینکه حال زیاد مناسبی نداشتی اما مثل همیشه با خوش اخلاقی همراهیمون کردی. ![]() ![]() ![]() و این هم یکی از خوش اخلاق ترین چهره هاته که معمولن بعد یه روزی که حسابی بهت خوش گذشته باشه-مثل همین عکس که بعد از یه رستوران به هم ریزون و یه کیک به سر وکله ی مامانت مالون ازت گرفته شد-میشه باهاش دیدت. ![]() Tuesday, June 10, 200859.هوس کردم یه(به اینجا که رسیدم ازخواب پریدی دارو و شیر خوردی کلی گریه کردی، کنارت دراز کشیدم که باز بخوابی و خودم هم یه چرت ده دقیقه ای زدم!) داشتم میگفتم هوس کردم عکسهای امروز رو بذارم. یه دفعه صبح دلم خواست امروز که کلاس نداشتم روبه کل تعطیل کنم و کنارتوباشم. باز با هم رفتیم پارک. همون کارهای همیشگی... به هاتو(کبوترها) هاغذا دادیم؛ توپ بازی کردیم؛ Thursday, June 05, 200858.![]() دیشب دوتایی "Hokey Pokey" خوندیم و رقصیدیم و تو هر بار آخر هر قسمت دو تا انگشتهای فسقلیت رو می آوردی بالا و پز آخرش رو میگرفتی و من و بابایی دلمون غنج میرفت از این ادا ت. از دیروز ادا درآوردن با صورتت رو هم یاد گرفتی و ما رو کلی سرکار میذاری. و آخر اینکه دیشب موقع عوض کردن تی شرت ت از دستم در رفتی و شروع کردیم دنبال هم تو اتاق و تو در یه لحظه از فرار هجوم بردی به سمت توری. توری با جاش در اومد و نقش زمین شد. بابایی با پیچ گوشتی پیچ ها رو باز کرد و در رو جا انداخت و همین شد که تو پیچها رو هم کشف کردی. بعد من رو مجبور کردی بغلت کنم تا دستت به تمام پیچهای بالای در برسه و بتونی مثل بابایی سفتشون کنی. همین جوری خواستم بگم چقدر همون چند ساعت از شب دور همدیگه بهمون خوش میگذره و باور کن بیشتر به خاطر بودن تو ست. |
Blog Photosآرشیو |