Friday, February 29, 200854.گزارش فارغالتحصیلی از کلاس هییوکو(جوجهها): ![]() ![]() بعد اومدیم اتاق شما. قرار شد هر کدوم از مامان ها همون نقاب بچه ها رو بذارند و با هم دیگه نمایش خرید از نونوایی رو انجام بدیم. تو از همون اولش حسابی جو گرفتت و یه به کل مامانت رو فراموش کردی و رفتی نشستی رو پای معلمت. فکر کنم اینجوری که با اونها تمرین کرده بودی بیشتر بهت میچسبید. یه جا هم از دستم عصبانی شدی وقتی میخواستم به زور بغلم نگهت دارم و نقابت رو پرت کردی زمین. من هم که دیدم زیادی حس برت داشته گذاشتم کار خودت رو بکنی. اینه که به جای یک بار برنامه رو اجرا کردن با همهی بچهها رفتی خرید و برگشتی و رو پای سنسی نشستی. یادم رفت بگم که موقعی هم که داشتند بهتون سبد میدادند تو دو تا سبد گرفتی. آخر برنامه هم وقتی همه دست زدند تعظیم کردی و از هیجان هی دست میزدی. اون وسطهای برنامه هم دایی ممد و سینا یه سر از کلاس فراز اومدند و کلی به این ژستهات خندیدند. خوشم اومد هنرپیشهی خوبی هستی. آخر هم بهمون یه دونه سیب و یه دونه پرتقال دادند که خیلی مزه داد. ![]() مبارک باشه تموم شدن اولین مرحله از تلاشت در راه تحصیل کمالات. Friday, February 22, 200853.انداختیمت وسط پتو و لحاف و رختخواب ها و با بابایی تو سر و کله هم میزنیم. بعد بابایی میگه مامان حاضری دو تایی سام رو بخوریم. خودت رو جمع و جور میکنی و میخندی که الان بهت حمله میکنیم. یک... دو... سه... از دوطرف میریزیم سرت و بوست میکنیم و گازت میگیریم و تو هم غش غش میخندی. بابایی رو میکنه به من میگه فکر میکنی بابا و مامان ما هم با ما از این کارها کردند؟ میگم حتمن. میگه فکر میکنی یادش بمونه که اینجوری باهاش بازی میکردیم. میگم نه یادش نمیمونه مگه من و تو یادمون مونده. اما من برات اینجا مینویسم که اگه یادت هم نبود بعدن بخونی. شما برای فردا که تاتر دارین آماده هستی؟ میدونی که این برنامهی فردا مثل امتحان آخر سال میمونه نکنه یه وقت فارغ التحصیل نشی؟ این هم ویدیو یی که یکشنبه وقتی با بابایی رفته بودی سرسره بازی گرفتم. Tuesday, February 12, 200852.بعد از اون نوشته ی پر از ناله باید اینو بنویسم تا وقتی روزی برگشتی و اینها رو خوندی بدونی مادری دقیقه های خیلی کمی ازش هست که سخت میگذره و بیشترش عشق ه و خوش گذشتن. دیروز یکی از بهترین روزهای من و تو بود. یعنی از صبح تا آخر شب فقط خوش گذروندیم و من فکر میکردم مدتهاست این همه لذت نبردم. میدونی چون دیروز درست بعد از رفتن مامان و نبودن بابایی و تعطیلی اجباری بود فکر میکردم روز بدی رو داشته باشیم اما انقدر بودن با تو خوب بود که احساس میکنم برای یه هفته انرژی ذخیره کرده باشم. حتی حالا میتونم برم پیش سن سی و با خیال راحت باهاش حرف بزنم. اما از دیروز بگم که یه روز معمولی بود اما تو خاصش کردی. با هم از خواب بیدار شدیم و کلی وسط تشک و پتوها غلت زدیم و همدیگه رو بوس کردیم و گاز گرفتیم. بعد یه صبحانه ی دونفره مشتی زدیم تو رگ و تو هم با نوش جونی همراهی کردی. بعدش رفتیم توی بالکن تو بازیِ آب دادن به گلها رو میکردی حین اینکه من داشتم اونجا رو مرتب میکردم و لباسهای خشک شده رو جمع میکردم. بعد هم با همدیگه بازیي مرتب کردن خونه رو کردیم.(میبینی چطور ازت کار میکشم!) خوشم میاد از دیدن برق غرور تو چشمات وقتی ازت کارهای کوچیک میخوام و تو از پسش برمیایی. بعد هم دو تایی شال و کلاه کردیم و رفتیم ددر. کلی موقع بنزین زدن از پشت شیشه ی ماشین برای هم دیگه ادا درآوردیم. بعد رفتیم من یه شلوارک که دیده بودم بخرم که شما پولش رو حساب کردی.( این هم ازکارهای جدیدی هست که وظیفه ی تو شده! و خوشبختانه هر چقدر هم معطل میکنیم دم صندوق کسی چیزی بهمون نمیگه.) بعد هم رفتیم خرید کردیم و همین که تو توی کارت نشستی و از اونجا اوضاع رو کنترل میکردی و من مجبور نبودم وسط قفسه ها بدوم دنبالت و صد و بیست تا آب میوه و شیر و ماستی رو که میذاری تو سبد برگردونم سر جاش خودش خیلی لطف بود. بعد هم رفتیم تویز آر آس که تو یه دلی از عزا در آوردی و کلی بازیهای جدید و قدیم کردی. حدودن یه ساعت و نیمی اونجا مشغول بودی. اومدیم خونه و تو غذات رو تا ته خوردی. (دقت داری که این نکته غذا خوب خوردن چقدر تو روحیه من تاثیر مثبت میذاره؟) خب من تصمیم داشتم که نذارم دیروز خواب بعد از ظهر بری که مثلن برنامه ی خوابت برای این هفته تنظیم بشه برای همین با هم دمر دراز کشیدیم وسط اتاق و کتاب خوندیم. یکم هم نقاشی کشیدیم و ماشین و لگو بازی کردیم. تا وقت کارتون شد. اما اونجا بود که در حالی که پتو روی پات بود و داشتی شیر میخوردی کم کم چشمات سنگین شد و نقشه های من همه بر آب شدند. اما نذاشتم زیاد بخوابی . انقدر بوست کردم و باهات حرف زدم تا بعد از یه ساعت بیدار شدی. ( آخه پریروز 5 ساعت خوابیده بودی اینه که یه ساعت به نظرم زیاد نمیاد.) بعد هم که بابایی اومد سه تایی بازی کردیم و فیلم دیدیم و شام خوردیم. آخر شب هم به روال جدیدت سعی کردی موقع فیلم دیدن تو بغل من بخوابی که هر کاری کردی نشد و برگشتیم به روال قبل یعنی گذاشتیمت توی رختخواب و دوتایی بغلت دراز کشیدیم تا خوابت برد. میبینی یه روز خیلی معمولی بود. بیشتر روزها که باهم باشیم همینطور میگذره اما در کنارت بودن انقدر خوبه که من همین حالا هم که اینها رو نوشتم روی لبم یه لبخند ه. این فیلم با اینکه مال چند ماه پیشه و اونوقت که تازه داشتی راه می افتادی اما بی ربط به دیروز نیست. Tuesday, February 05, 200851.ببین پسرم با اینکه من به اندازهی همهی مادریم دوستت دارم و با اینکه میدونم بچه ای و میدونم که بودن تو دلیلش من بودم و با اینکه هر لحظه از اینکه سالمی از ته دل خوشحالم و شکرگذار و با اینکه میدونم باید در مقابل تمام کج خلقیهات صبور باشم و وظیفه ی من ه که درسترفتارکردن رو بهت نشون بدم و با اینکه همین الان که اینجا نشستم دلم برات تنگ شده و با اینکه وقتی ازت دورم هی بکگراند موبایلم رو نگاه میکنم و با اینکه دلم میخواد برات از هیچ تواناییم کم نذارم و با اینکه وقتی یه کار کوچیکی میکنی با تمام وجود لبریز از لذت میشم و در یک کلام با اینکه در هر لحظهی دشوار با خودم تکرار میکنم که من مادرم، اما... اما دلیل نمیشه که گاهی نخوام ازت دور باشم. دلیل نمیشه که گاهی از درک متقابلت مستاصل نشم. دلیل نمیشه که دلم یه خواب راحت چند ساعته بعد از دوسال نخواد و وقتی تب دارم و با گلو درد به خواب رفتم با لگد و عصبانیتت کلافه نشم، دلیل نمیشه که همیشه کج خلقیهات رو تحمل کنم، دلیل نمیشه که وقتی عجله دارم و تو هم تمام کارهایی که دوست داشتی رو انجامش دادی ازت عصبانی نشم بابت همراهی نکردنت، دلیل نمیشه که تمام ادا و اصولت رو برای یه لباس یا پوشک عوض کردن تحمل کنم و بعد از هزار مرتبه که قربون و صدقه ات رفتم و هزار تا داستان و شعر خوندم و باز هم به هیچ صراتی مستقیم نیستی باز هم بخندم و برات دلقک بازی دربیارم، دلیل نمیشه که هی بخرم و بپزم و تو لب نزنی و من آرزو به دل بمونم یه بار یه لقمه غذا بخوری بی هیچ خون دل خوردنی. ببین من وسط همهی درگیریهامون همیشه کارهات رو زیر سوال میبرم نه خودت رو؛ سعی میکنم احساسم رو بهت بفهمونه نه اینکه قضاوتت کنم؛هیچ وقت مقایسهات نکردم و نمیکنم. اما گاهی هم پیش میاد که خسته باشم و تحملم انقدر کم بشه که زندگی رو به خودم و تو و بابایی تلخ کنم. اگه میشه فقط یه شب درست غذا بخور و بذار من چند ساعت بخوابم و با خستگی فرداش رو شروع نکنم. باور کن همه چیز بهتر میشه اینطوری. |
Blog Photosآرشیو |