Friday, June 29, 200739.مرد کوچولوی من، دیشب برای چند ثانیه دستت رو از همه جا ول کردی و ایستادی . اولین تجربه ایستادن روی پای خودت بدون هیچ تکیه گاهی. مست غرور میشم هر وقت تلاشهات به نتیجه میرسه و یه قدم به جلو میری. پسرم همیشه یادت باشه اگه هرروزت از دیروزت کمی بهتر باشه یعنی یه برنده ای. دو روز دیگه ماه آخر سال اول زندگیت شروع میشه. یازده ماه رو جدا از هم و نه ماه رو چسبیده به هم گذروندیم. اما تو از اول خلقت تا ابد پسر خودم بودی. ![]() Thursday, June 28, 200738.نصفه شب از خواب بیدار شدم. تنهایی مثل یه دیو جلوم نشسته بود. قلت که زدم دیدم تو کنارم خوابیدی. یواشکی خزیدم زیر لحاف ت. انقدر بهت چسبیدم که صدای نفست رو بشنوم. دیدم تا وقتی این نفسهای کوچولو هست که این همه امید با خودش داره تنهایی وجود نداره. میترسم از این همه وابستگی به بودنت. تو کوچکترین و بزرگترین کسی هستی که دارم. دلم برای اون نگاه مبهوت دیشبت و اون خوابیدنت تو بغلم می سوزه. از اون سوختنی که جاش میمونه گوشه قلب آدم. که هیچ وقت فراموش نمیشه. خودم رو وقتی به تو میرسم نمیشناسم. پسرم ببخش اگه روزی این حرفها اذیتت کرد. اما من نمیتونم ننویسم. باید بهت بگم از همه حسهایی که دارم. میترسم روزی برسه که پشیمون بشم از نگفتن ش. ![]() Wednesday, June 20, 200737.من فکر میکنم خیلی وقت باشه که به یه سلمونی از نوع خونگی یا بیرونیش احتیاج پیدا کردی اما بابایی هر دفعه میگه حیفت نمیاد این رشته های ابریشم طلایی رو کوتاه کنی؟ خلاصه پسر اگه گرمت ه و موهات از عرق بهم میچسبه و کلافه میشی تقصیر بیتوجهی من نیست به خاطر ذوق بابایی هست از دیدن موهای تو که خاطره فامیلش رو با موهای روشن براش تداعی میکنه. ![]() سام چرا دیروز انقدر داد میزدی؟ نه از نوع جیغ زدن با عصبانیت از نوع داد زدن برای شنیدن صدای خودت. حتمن لذت میبردی فقط من دیگه آخر شب احساس میکردم هیچی نمیشنوم. دیشب آب بازی هم با مدل جدید یاد گرفتی که صدای خنده و جیغت از تو حموم همه ساختمون رو پر کرده بود. صبح ها به محض اینکه بابایی در رو میبنده بیدار میشی و با صدای تاپ تاپ و با سرعت نور خودت رو میرسونی تو آشپزخونه که تنها نمونی. بعد من بغلت میکنم و با هم برمیگردیم تو رختخواب و اونوقته که کلی لوس میشی و میایی کنارم میخوابی و هی سرت رو میمالی به صورتم و من عشق میکنم از این صبحی که با دیدن چشمهای خوشگلت و لمس پوست نرمت شروع میشه. این روزها دوست داری همراه من بیایی تو بالکن. اول نمیذاشتم از ترس کثیف شدنت اما حالا فکر میکنم دنیا تحت حمکفرمانی توست. باید هر کاری دوست داری بکنی تا بتونی بهتر بشناسیش. فقط مواظب باش موقع کشف گلها، گلدون با کل خاکش رو سرت برنگرده مثل اون روز. ![]() هنوز دالی بازی بهترین بازیت ه و هر جا که بشه پشت پرده یا دیوار قایم میشی تا ما پیدات کنیم و غش کنی از خنده. یه بازی دیگه رو هم خیلی دوست داری. وقتی من دستهات رو میگیرم و بلندت میکنم و برای یه لحظه ولت میکنم و تعادلت بهم میخوره؛ از اینکه تو بغل من ولو بشی خنده ات میگیره. اینکه یه نخ دراز رو بکنی تو دهنت یا یه چیزی دستت بگیری و راه بیفتی این طرف اون طرف و اینکه سکه ها رو بندازی سرجاشون هم خیلی باعث سر خوشیت ه. اما سر دسته همه اینکارها ریخت و پاش کردن و پرت کردن از بالا به پایین هر چیزی که مرتب سرجاشه است. ![]() ![]() دیشب بعد از مدتها برات ویدیو های فرگی رو گذاشتم. مثل حاجاقا ها دست به زانو میشینی و از نگاه کردنش لذت میبیری. میخواهیم با بابایی پولهامون رو جمع کنیم و برای کادوی تولدت بخریمش. خود فرگی رو. البته برای تولد بیست سالگیت. اون موقع قیمت اون هم کمتر شده و ما هم پس اندازمون کافی ه! ![]() یه کار دیگه هم میکنی. صبح ها و عصرها که تو پارکینگ هستیم جای دو تا لونه پرستوها رو نشون میدی و میگی "جج" یعنی جوجو میخوام ببینم. بعد هم از سر و صدا و غذا خوردنشون و پرواز مامان و باباشون دور سقف یه لبخند خوشگل میشینه گوشه لبهات. سام عزیزم مثل همیشه که ازت دورم، دلم برای دیدنت تو دو-سه ساعت دیگه داره پر میزنه. الان اسنک بعد از ظهرت رو خوردی و داری با دوستات آتیش میسوزونی. شاید سوار گاری رفته باشی گردش. مثل دیروز که رفته بودید مزرعه دیده بودید! Tuesday, June 12, 200736.سام کوچولو میخوام یه قراری برای اینجا باهات بذارم. میخوام بعضی وقتها اینجا رو به جای خطاب به خودت ، روایتی بنویسم. چون نوشتن از بعضی چیزها اینطوری راحت تره. قبول ه؟ ---------- من بالاخره کشف کردم سام پستونکش رو هر روز صبح کجا قایم میکنه که تا شب وقتی خودش برگرده نمیتونم پیداش کنم. هر روز صبح با باز شدن چشمهاش اولین کاری که میکنه اینه که پستونکش رو از بالای سرش بر میداره میره سمت پایین تختش بعد یه لنگه از کفشهاش رو از اون زیر میکشه بیرون. آقای اوشابوری یا سرش رو میذاره اون تو و دوباره لنگه کفشش رو برمیگردونه زیر تخت!فعلن نمیدونم موبایل اسباب بازیش رو کجا قایم کرده. اما امروز مچش رو وقتی داشت سکه های بازیش رو تو کشوی مجله ها قایم میکرد گرفتم. از حالا باید خودم رو بچه کنم هم سنش و ببینم جابهجا کردن چیزها به چه مکان هایی هیجانش بیشتره. Wednesday, June 06, 200735.نیمه فارسی و نیمه ژاپنی حرفهای ما رو میفهمی. آواهایی هم که از خودت در میاری نیمه هستند. وقتی غذا بخواهی یا چیز خوشمزه ای بخوری هم "بهبه" میگی و هم "مانما". "دستدست" بلد نیستی و به جاش باید بگیم پاچی پاچی اما "سرسری" میکنی وقتی خیلی خوشحال باشی. از موزیک ایرانی هیچ حسی نمیگیری مگر چند تا سی دی و نوار خودت که اگه تو ماشین خسته باشی با داد و فریاد میخوای که برات بذاریم مثل دیروز که نداشتی من و بابا موزیک خودمون رو گوش بدیم. با این حال تلاش دیشب من برای یاد دادن "نانای" بهت آخر یکم موثر واقع شد و یاد گرفتی ایستاده خودت رو بالا و پایین کنی. رگ ایرانیت خودش رو نشون داد. کتابهای ژاپنی رو بیشتر از ایرانیها دوست داری. صدای حیوونها رو به مدل ایرانیش خیلی نمیشناسی و فکر میکنی سگ "وانوان" میکنه نه "هاپهاپ". "اینایاینای" و "دالی" هر دو رو میفهمی و فوری پشت جایی که هستی قایم میشی. بعضی وقتها هم خودت این بازی رو شروع میکنی. هنوز پرحرفی عین خودم و زود کلافه میشی عین پدرت. لجباز هم هستی. هله هوله میخوری تا خود صبح اگه بهت بدم اما غذا روبه زور و کلک هم که بهت بدیم با دستهات از دهنت در میاری و پرت میکنی بیرون. خوش اخلاق تر از چند روز قبلی و این یعنی که تلاش من برای سرگرم کردن و بازی کردن باهات داره جواب میده. خوشحالم که سرحالی پسر... ![]() Saturday, June 02, 200734.دیروز ده ماهه شدی سام. اما من فکر میکنم تو از اول زندگیم باهام بودی انقدر که وجودت و بودنت کامل ه برام. باور نمیکنم روزهایی هم بود که تو نبودی و من مادر نبودم. چند روزه که مریضی. برای همین مهد و دانشگاه من با هم تعطیل بودند ودوتایی داریم باهم خوش میگذرونیم. راستش رو بهت بگم چند بار قبلی که مریض شدی و خونه میموندیم برام خیلی سخت میگذشت. نمیدونستم چطور سرت رو گرم کنم. نمیدونستم چطور بیحوصله نشم. حالا از بزرگ شدن توست یا بهتر شدن مادری من یا هردو که هر چی بیشتر با هم هستیم بیشتر خوش میگذره و سختتر میشه برگشتن به دوران دوری روزانه. ماه قبل برای بار اول جلسه مربیها و مادرها تو مهدتون بود. بعدش هم با هم اسنک خوردیم و بازی کردیم. به من که خیلی خوش گذشت. یه چیزی رو هم بهت بگم؛ احساس میکردم خیلی مهم شدم که به عنوان مادر تو این برنامه شرکت کردم. حتی خیلی بیشتر از وقتی که برای اولین بار تو کنفرانس کره پرزنتیشن داشتم. ممنون همه دنیام که تو رو بهم داده. گزارش تصویری از مهدکودک "کیوماچی": ![]() |
Blog Photosآرشیو |